P35

12 3 0
                                    

استفن عقب عقب رفتو سعی کرد چاقو رو دراره که بقیه دوییدن تو اشپزخونه ...

یونگی جلو اومد و منو توی بغلش کشید .

_اش اونا خودین تموم شد باشه ؟ تموم شد ؟

+یونگی ... اونا ... مامانمو کشتن ... یونگی جلوی ... چشمم مامانمو ... کشتن ... اونا ... منو ... اذیت کردن ... یونگی .... مامانمو کشتن ...

به شدت گریه میکردم ...

تهیونگ اومد سمت من .

_چطور اون اتفاق افتاد؟

_تهیونگ الان وقتش نیست ...

_زن بیچاره ...

دستشو جلوی دهنش گذاشت و بیرون رفت ...

نمیخواستم از بغل یونگی بیرون بیام ...

دیمن و استفن هم بیرون کم کم رفتن بیرون .

اروم از بغل یونگی بیرون اومدم ...

بلندم کرد ...

_میخوای امشب اینجا نمونی ؟

سرمو تند تند تکون دادم .

_بیا بریم خونه من ...

خودمو تبدیل به گربه کردم ... یونگی لبخندی زد ...

منو برداشت و توی پالتوش گذاشت .

دوباره اون رایحه ...

تهیونگ_کجا میبریش؟

_اون نمیتونه امشب اینجا بمونه ... لعنتی مادرشو جلوی چشماش کشتن ...

_من پیشش هستم .

_تهیونگ من حواسم بهش هست خودشم همینو میخواد .

_ولی من پدرشم یونگی ...

یونگی به تهیونگ نگاه میکرد . نمیدونست چیکار کنه .

اصلا نمیخواستم اون شب پیش تهیونگ بمونم ...

چنگی به بولیزش زدم ...

ولی تهیونگ دست انداخت و منو توی بغلش گرفت .

سمت خونه رفتیم .

منو روی زمین پرت کرد .

_تبدیل شو ...

به حرفش گوش نکردم و از روی غریزه چنگی به پاهاش کشیدم .

_تبدیل شو ... زود ...

نمیخواستم تبدیل شم تا که تهیونگ پاشو روی دمم گذاشت و درد وحشتناکی توی تنم پیچید و اون لحظه سریع خودمو تبدیل کردم ولی هنوز عادت نداشتمو روی زانوهام فرود اومدم .

اومد بالای سرم ...

_نمیدونی چقدر منتظرش بودم ...


Be AlrightDonde viven las historias. Descúbrelo ahora