P33

10 3 0
                                    

خیلی ترسیده بودم و به وضوح میلرزیدم .

یونگی متوجه شد و منو محکم تر گرفت .

دیمن_یونگی ... دلم برات تنگ شده بود ...

جلو اومد و یونگیو بغل کرد .

یونگی زیاد مشتاق نبود .

دیمن_آه این شهر ...

استفن_انیس کجاست ؟

_اون مرده ...

استفن_چی؟

_قاتلش خیلی وقته پیدا نشده ... به امید شما منتظر موندم ... البته یه حدسایی دارم ...

کاترین_فکر نمیکنم اون دختر الان خیلی مهم باشه استفن ... برای کارای مهم تری اینجاییم ...

استفن نگاه وحشتناکی به اون دختر کرد .

دیمن_میبینم یکیو پیدا کردی یونگی ... یه حیوون خونگی ...

_اون حیوون نیست ...

اون لحظه اخرین چیزی که میخواستم این بود که جلوی اون سه نفر بخوام تبدیل شم .

دیمن_حتما باید خوشگل باشه چون سلیقه یونگیمون خیلی سرسختانس مگه نه کاترین ؟

دختر تند تند سرشو تکون داد .

استفن_باید بریم دیمن ... انزو منتظره ...

دیمن سری تکون داد و بعدش با سرعت زیاد دور شدن .

_خوبی؟

بهش نگاه کردم و امیدوار بودم که از چشمام بفهمه ...

_اونا یکم زیادی دیوثن ... ولی ادمای بدی نیستن ... منتهی خیلی سریع جبهه عوض میکنن ...

وقتی نزدیک شرکت بودیم یونگی گفت

_بهتره تبدیل شی ... وقتشه ...

بعدش منو روی زمین گذاشتو توی کسری از ثانیه تبدیل شدم ولی بشدت سرگیجه گرفتمو نتونستم روی پاهام بمونم که یونگی سریع زیر دستامو گرفت و مانع افتادنم شد .

Be AlrightHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin