P23

11 3 0
                                    

اون روز به مسخره ترین شکل گذشتو فردا رفتم سرکار .

کاملا بی حسو دمغ بودم و خصوصا که امادگی رویارویی با تهیونگو نداشتم .

میترسیدم از چیزایی که قرار بود بشنوم .

لیهان_به خانم مین چطورید شما ؟

+خفه شو لیهان میشنوه . من با اون هیچ نسبتی ندارم .

_دارید خانم مین . دیگه نمیگم کیم اشلی میگم مین اشلی . حالا خانم اشلی چرا شوهرتون انقدر از صبح سگه ؟

با تعجب نگاهش کردم و بعدم نگاهمو به اتاقش دادم . چیزی مشخص نبود .

+چطور؟

_صبح اومد یه دادی کشید که خشتک همه چسبید کف کلشون .

دهنم باز شد . اوه اوه چه خشن .

فک کنم اونم دیشب انگشت کردن

(خیلی منحرفی)

_حالا بگو چطور پیش میره .

+بابا هیچی نشده توام از کاه کوه نساز . ولی یه اتفاقی دیشب افتاد ...

گوشی زنگ خورد .

صداش از پشت تلفنم مشخص بود عصبانیه .

+بله اقای مین؟

_دفتر زود ...

بعدم قطع کردم .

+مثل اینکه حق با تو بود لیهان .

*****

اروم وارد دفتر شدم که دیدم روی صندلی جلوی میزش نشسته و داره قهوه میخوره .

اروم رفتم و دورترین صندلی نسبت بهش نشستم .

یدفعه لیوانشو روی میز گذاشتو بلند شد .

میتونستم قسم بخورم که حتی چشماشو یه لحظه قرمز دیدم .

_وسایلتو جمع کن باید بریم یجایی .

+کجا ؟

جوابی نداد . حرصم گرفت .

_انقدر با من از سر قدرت حرف نزن اقای یونگی .

یهو سرشو بلند کرد و بلند شد و با ضرب اومد کنارم .

میتونستم بگم با این ابهتش فک کنم کل بدنم ریخت .

_اگه وسایلی نیست ک بخوای جمع کنی همین الان میریم .

بعدم مچ دستمو کشید و به بیرون رفت

Be AlrightWhere stories live. Discover now