صبح بدندرد کمتر شده بود ولی هنوز درد داشتم .
من دیشب چیکار کردم ؟
مثل یه ساعت سریع همه اتفاقات از جلوی چشمام رد شدن .
تهیونگ به من دست زده بود؟
تند تند راهرو رو طی میکرد و وقتی رسیدم به اتاق درو باز کردم .
کسی نبود .
قلبم دیوانه وار میزد . دستمو روش گذاشتم .
سمت اشپزخونه و پذیرایی رفتم . هیچجایی نبود .
حتی رفتم پایین و تو پارکینگم ماشینشو ندیدم .
رفتم سمت تلفن . دستام بشدت میلرزید و از فکرای مزخرفی که به ذهنم میرسید دلشوره وحشتناکی داشتم .
مامان_جانم دخترم .
+تهیونگ کجاست .
_اون باباته درست صدا کن . الان داره رانندگی میکنه . دیشب که بهت گفتیم داریم میریم یه مسافرت دو روزه ...
+چی مسافرت ؟ میفهمید چی میگید من از چیزی خبر ندارم !
_تهیونگ دیشب بهش گفتی ... مگه بهت نگفت ؟
تهیونگ ؟ همچیز تو گوشم پیچید .
اون به من دست زده بود و من هر ثانیه میترسیدم بلایی سر مامانم بیاره ... ولی چیزی نگفتم .
+مراقب خودت باش ...
و سریع قطع کردم ...
روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم و اشکام سرازیر شد ...
چقدر احساس حقارت و بیچارگی میکردم .
احساس ناپاکی و احساس دست خوردگی
و چقدر اون لحظه از دست هم مامان هم تهیونگ حرص خوردم ...
دلم میخواست گریه کنم ولی دیگه اشکام در نمیومد و با چشمای کم سو به نوشته ای که روی در بود خیره شدم .
"خودتو اذیت نکن . همچیزو بهت میگم یه روز ... شایدم خیلی نزدیک ."
YOU ARE READING
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>