P22

11 3 0
                                    

صبح بدندرد کمتر شده بود ولی هنوز درد داشتم .

من دیشب چیکار کردم ؟

مثل یه ساعت سریع همه اتفاقات از جلوی چشمام رد شدن .

تهیونگ به من دست زده بود؟

تند تند راهرو رو طی میکرد و وقتی رسیدم به اتاق درو باز کردم .

کسی نبود .

قلبم دیوانه وار میزد . دستمو روش گذاشتم .

سمت اشپزخونه و پذیرایی رفتم . هیچجایی نبود .

حتی رفتم پایین و تو پارکینگم ماشینشو ندیدم .

رفتم سمت تلفن . دستام بشدت میلرزید و از فکرای مزخرفی که به ذهنم میرسید دلشوره وحشتناکی داشتم .

مامان_جانم دخترم .

+تهیونگ کجاست .

_اون باباته درست صدا کن . الان داره رانندگی میکنه . دیشب که بهت گفتیم داریم میریم یه مسافرت دو روزه ...

+چی مسافرت ؟ میفهمید چی میگید من از چیزی خبر ندارم !

_تهیونگ دیشب بهش گفتی ... مگه بهت نگفت ؟

تهیونگ ؟ همچیز تو گوشم پیچید .

اون به من دست زده بود و من هر ثانیه میترسیدم بلایی سر مامانم بیاره ... ولی چیزی نگفتم .

+مراقب خودت باش ...

و سریع قطع کردم ...

روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم و اشکام سرازیر شد ...

چقدر احساس حقارت و بیچارگی میکردم .

احساس ناپاکی و احساس دست خوردگی

و چقدر اون لحظه از دست هم مامان هم تهیونگ حرص خوردم ...

دلم میخواست گریه کنم ولی دیگه اشکام در نمیومد و با چشمای کم سو به نوشته ای که روی در بود خیره شدم .

"خودتو اذیت نکن . همچیزو بهت میگم یه روز ... شایدم خیلی نزدیک ."



Be AlrightWhere stories live. Discover now