P24

11 3 0
                                    

خیلی ناراحت و خیلی عصبی بودم و اون خیلی بد با من حرف میزد .

تو ماشین نشسته بودیمو سکوت وحشتناکی اونجا بود .

گوشیم زنگ خورد .

_اششششش کجا رفتی ؟ رفتی با شوشو ددر دودور؟

+نه ...

_مواظب باش امروز سگه پاچه نگیره یام یام کنه .

+کاری نداری؟

_نه وایسا ببین اون پوشه قرمزه کجاست ؟

+الان من چجوری باید یادم باشه ؟

_اوکی اوکی ذهنت درگیره درک میکنم خوب بدی بهش ... چیز خوش بگذره بهت .

بعدم سریع قطع کرد .

ماشین نگه داشته شد و کنار یه جنگل متوقف شدیم .

اروم پیاده شدم .

دلخور تر از چیزی بودم که حتی بخوام اعتراض کنم .

عین جوجه اردک پشتش راه میرفتم تا که نشست روی میزو صندلی کوچیکی که اونجا کنار یه کلبه کوچیک بود .

منم اروم پشت سرش وایساده بودم .

نمیخواستم بشینم .

_بشین .

خیلی خیلی ازش دلخور بودم ولی توان اتک دوباره نداشتم پس مقاومت نکردم و نشستم .

ولی قیافم ناخواسته خیلی ناراحت میشد ... من نمیتونستم چیزیو پنهون کنم .

بلند شدو اومد سمتم و سرمو سمت خودش برگردوند و با دستاش صورتمو قاب کرد .

_ببخشید ...

چی میشنیدم!!!!

ببخشید؟

اونم این حالت ؟

اونم از یونگی؟؟؟؟

یا خدا !

_تند باهات حرف زدم ... نکن چشمات از حدقه درومد .

سعی کردم عادی باشم .

+ببخشید

_تو دلیلی نداری الکی عذرخواهی نکن . حالا میخوام یچیزی بهت نشون بدم .

دنبالش رفتم داخل کلبه ... هه فک کردم خونه برای زندگیه ...

باید یسری مسائلو بهت توضیح بدم ...

Be AlrightWhere stories live. Discover now