امشب تهیونگ برخلاف علاقه قلبی به همراه یونگی رفته بود تا یکمی با داش ومپایریامون صحبت کنن و منم هرچقدر خودمو جر دادم منو نبردن .
با مامان روی مبل بودیم و داشتیم تلویزیون میدیدیم که حس کردم صدایی از اتاق میاد .
دست خودم نبود اون چند وقت نسبت به همچیز خیلی حساس بودم ...
اروم سمت اتاقم رفتم ... و دیدم در پنجره بازه ... میدونستم عادی نیست ...
سریع رفتم توی پذیرایی و دیدم که مامان نیست ...
بدنم شروع کرد به لرزیدن ...
سریع برگشتم تو اتاق و گوشیمو برداشتمو به تهیونگ زنگ زدم .
+ته ... تهی ...
تا که چشم خورد به جسد اویزون مامانم از سقف اتاق خودشو تهیونگ ...
جیغ بلندی زدم و گوشی از دستم افتاد ...
همه جای خونه احساس وجود کسیو میکردم ...
+تهیونگ ... تهیونگ بیا خونه ... تهیونگ مامان مرده ... تهیونگ حمله کردن ... تهیونگ اونا کشتنش ... تهیونگ خواهش میکنم تهیونگ ...
گوشیو قطع کردمو دوییدم تو اشپزخونه و یه چاقو برداشتم ...
عرق سرد میکردمو دستام بشدت میلرزید .
+برید ازتون خواهش میکنم ... برید از خونم ...
با حس سایه روی زمین نشستم و زانوهامو بغل کردم و سرمو روش گذاشتم ...
واقعا ترسیده بودم و اون لحظه بشدت احساس تنهایی میکردم ...
در باشدت باز شد و تهیونگو یونگی و دو نفر دیگه تو پریدن ...
یونگی اروم علامت سکوت دادو اونا توی خونه قدم برداشتن .
چشمشون به مامان افتاد و تهیونگ ناباور بهش نگاه میکرد .
دیمن_کار خودشونه ...
استفن سری تکون داد ...
یونگی_اشلی کجاست ؟
استفن اروم وارد اشپزخونه شد و سمت در بالکن رفت و بازش کرد .
من اماده نشسته بودم تا اولین کسیو که دیدم با چاقو بکشمش ... وقتی مرد رو به رومو دیدم چاقو رو محکم توپاش فرو کردم ...
YOU ARE READING
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>