P31

11 3 0
                                    

رفتم خونه ...

حس میکردم قراره اشوب به پا شه ولی اتفاقی نیوفتادو منم رفتم تو تختم .

شب ساعتای ۳ بود که صدای اژیر خط کل شهر بلند شد .

*********

لیهان_وای فک کنم دنیا داره به آخر میرسه ... الان وقت ورود زامبیاس ...

جونگکوک با بی حوصلگی جواب داد :

_ار

+چیشده گوکی

_هیچ مجبورم بعد از ظهر برم با یه دختره ... آه بگو جونگکوک مرض داری مخ دختر میزنی ...

لیهان پوکر نگاه کرد .

لیهان_اشلیا رابطه ددیت با اون یکی ددیت چیه ؟

اولش نفهمیدم چی میگه تا بعدش فهمیدم ...

+یونگیو انقدر به من نچسبون .

یونگی_خیلی خوشحالم که همکارانم انقدر درمورد موضوعات مربوط به کار باهم صحبت میکنن ...

از جام مثل جت پریدمو رفتم تو شکم جونگکوک .

جونگکوک اخی گفتو رفت عقب .

یونگی لبخند کمرنگی زد .

_خانم پارک تحقیقتون راجب موضوعی که گفتم انجام شد ؟

لیهان گیچ نگا کرد .

_من ... باید انجام میدادم؟

_پس شما برای چی سرکار اومدید .

_اخه راجب یه ژانر داستان ؟

_شما کارتو برو انجام بده . جعون شماهم برو راجب موضوع لیهان بهش کمک کن .

لیهان که کنارم بود اروم تو گوشم گفت

_و من هم با خانم کیم خلوت کنم .

+لیهان میزنم سروی ... میزنم صافت میکنما ...

با لبخندی از اتاق رفتن بیرون .

به چشمای یونگی نگاه نمیکردم .

_دلخور نشدم درک میکنم . باید راجب یچیزی باهات حرف بزنم ... میدونم عجیبه ولی واقعیه ... راجب هشدار دیشب

Be AlrightWhere stories live. Discover now