P36

11 3 0
                                    

دستمو توی دستش گرفتو حتی اجازه نداد بلند شم و منو کشوند توی اتاق .

درو بست و قفل کرد .

_تقصیر خودت بود نه ... خودتم میخواستی نه ؟

+تهیونگ ... من ... من نمیخواستم ... مامان بمیره ...

کمربندشو دراورد .

+تهیونگ خواهش ... میکنم ... گوش کن ...

کمربندشو بالا برد و با شدت پایین اورد .

دستش خیلی سنگین بود .

اخی گفتمو عقب رفتم ...

کمربندو کنار گذاشت ...

_حالا که جیو نیست ... من خودمو با تو ارضا میکنم ...

حرفاش در نهایت ترسناک بودن خیلی حال بهم زن بود .

+تهیونگ به من دست نزن ... از اتاقم برو بیرون ...

دستاشو به کمرش چسبوند .

_زبون دراوردی ...

بعدش بلندم کردو روی تخت انداخت و روم خیمه زد .

خودشو روی پاهام انداخته بودو با یه دستش دستامو گرفت و شروع کرد دکمه های بولیزمو باز کرد .

سرشو توی گردنم برد ...

شاید تا قبل اون از لمس های تهیونگ اذیت نمیشدم ... ولی اون موقع ازش متنفر بودم ... از همچیز ...

خصوصا از اون حال بدی که بخاطر یاداور شدن اون روز کذایی تو ذهنم اومد .

+تهیونگ نکن ... خواهش میکنم ...

تهیونگ بی توجه پایینتر رفتو تا پایین شکممو بوسید .

یکی از دستامو از چنگش دراوردم و موهاشو کشیدم ...

چشماش قرمز قرمز بود .

سمت بالا اومد و لباشو روی لبم گذاشت و دوباره دستامو بالای سرم برد .

انقدر محکم به دستام فشار میاورد که حس میکردم کبود شدن و خون توشون جریان نداره ...

اون لحظه فقط دلم میخواست یونگی پیشم بود ...

Be AlrightWhere stories live. Discover now