P32

11 3 0
                                    

_ومپایرا نزدیکن اشلی ... خوناشاما ...

+دس از سرم بردار ... چی داری میگییی ؟

انگشتشو به نشونه ساکت باش جلوی دماغش گرفت .

_اونا دارن میان تا با ما متهد شن علیه گرگینه ها ...

نمیتونستم حرفاشو باور کنم . واقعا حس میکردم داره سر به سرم میزاره .

_ازت میخوام تبدیل شی ...

+ها یعنی چی ...

_به حیوونت مثل من ...

+من نمیتونم ...

_باید بتونی ... فقط تلاش کن حسش کنی و بهش فکر کنی ...

چشمامو بستم ...

یونگی پرده هارو انداخت ...

+تبدیل شدم؟

_نه

+حالا چی؟

_نه یدقه حرف نزن تمرکز کن .

همون لحظه یه حس وحشتناکی تو وجودم اومد . انگار که داشتن تک تک استخونامو ریز ریز میکردنو خون رگامو توی شیشه میکردن ... ولی خیلی کوتاه بودو تو کسری از ثانیه خیلی کوچیک شدم ... خیلی خیلی ...

_گربه کوچولوی من ...

منو توی بغلش گرفتو زیر پالتوش قایم کرد و بیرون رفت .

به طرز عجیبی همچیزو میدیدم ولی رفتار و کارام خیلی کمو بیش دست خودم بود ...

من گربه بودم؟

نگاهی به دستو پاهای مشکیم کردم ... باورم نمیشد ...

پنجه های گوگولیمو ...

یونگی اروم زمزمه کرد

_اش اینجارو نگا کن ... این ادما بخاطر ومپایرا کشته شدن ... اونا خون همرو تا ته خوردن ... اوه حتما خیلی گشنه بودن ...

با تعجب به جسدای اون افراد نگاه میکردم ...

برام اذیت کننده بود .

_مین یونگی ... آه باورم نمیشه دوست قدیمی ...

_دیمن ...

Be AlrightDonde viven las historias. Descúbrelo ahora