_تهیونگ دستو بکش ...
یونگی بود .
+آه یونگی ... دوست قدیمی من .
بعدش دست منو هل داد که عقب رفتم .
_پارسال دوست امسال اشنا ...
_خوشحال نشدم اصلا !
تهیونگ به قیافش یه غم مصنوعی داد .
_ولی من خیلی دلم تنگ شده بود .
+یونگی ... اونو از کجا میشناسی ؟
با چشمای سرخ هردوشون سمت من برگشتن .
لیهان با اینکه نفس نفس میزد رسید کنارمون .
لیهان_اه اشلی ... باورت نمیشه ... یونگی تا اینجا ... آههه ... پرواز کرد ...
سه نفری با تعجب به اون دختر نگاه میکردیم که خودش فهمید چه گندی زده و رفت پشت من .
یونگی_من میدونم بازیتو ... دس بردار تهیونگ ...
تهیونگ_چرا برات مهمه؟
یونگی_نکه نمیدونی ..
پوزخند زد .
تهیونگ_منم دلایل خودمو دارم ...
با حرص بهم نگاه میکردن ...
نمیدونستم حتی راجب چی حرف میزنن ...
یونگی جلو اومد و دست منو گرفت و منم سریع یقه ی لیهانو گرفتم و با سرعت شروع کرد راه رفتن .
به حدی تند راه میرفت که من مجبور بودم بدوام تا به پاهاش برسم .
+یونگی ... یونگی ... داری اذیتم میکنی !
بعدش وایسادو پوفی گفت ...
_متاسفم ...
+حالت خوبه ؟
(سوال بهتر پیدا نکردی؟)
_اون ادم خوبی نیست اشلی ...
+چی میدونی ازش؟
بهم نگاه کرد . هیچی نمیگفت ...
دستمو با تردید جلو بردمو دستشو توی دستم گرفتم ...
لیهان_اش ... من ... دیگه ...
بعد بیحال روی پام افتاد . اروم خندیدم .
و شاید هیچوقت ندیدم که لبای یونگی به خنده کج شد ...
YOU ARE READING
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>