P30

11 3 1
                                    

_تهیونگ دستو بکش ...

یونگی بود .

+آه یونگی ... دوست قدیمی من .

بعدش دست منو هل داد که عقب رفتم .

_پارسال دوست امسال اشنا ...

_خوشحال نشدم اصلا !

تهیونگ به قیافش یه غم مصنوعی داد .

_ولی من خیلی دلم تنگ شده بود .

+یونگی ... اونو از کجا میشناسی ؟

با چشمای سرخ هردوشون سمت من برگشتن .

لیهان با اینکه نفس نفس میزد رسید کنارمون .

لیهان_اه اشلی ... باورت نمیشه ... یونگی تا اینجا ... آههه ... پرواز کرد ...

سه نفری با تعجب به اون دختر نگاه میکردیم که خودش فهمید چه گندی زده و رفت پشت من .

یونگی_من میدونم بازیتو ... دس بردار تهیونگ ...

تهیونگ_چرا برات مهمه؟

یونگی_نکه نمیدونی ..

پوزخند زد .

تهیونگ_منم دلایل خودمو دارم ...

با حرص بهم نگاه میکردن ...

نمیدونستم حتی راجب چی حرف میزنن ...

یونگی جلو اومد و دست منو گرفت و منم سریع یقه ی لیهانو گرفتم و با سرعت شروع کرد راه رفتن .

به حدی تند راه میرفت که من مجبور بودم بدوام تا به پاهاش برسم .

+یونگی ... یونگی ... داری اذیتم میکنی !

بعدش وایسادو پوفی گفت ...

_متاسفم ...

+حالت خوبه ؟

(سوال بهتر پیدا نکردی؟)

_اون ادم خوبی نیست اشلی ...

+چی میدونی ازش؟

بهم نگاه کرد . هیچی نمیگفت ...

دستمو با تردید جلو بردمو دستشو توی دستم گرفتم ...

لیهان_اش ... من ... دیگه ...

بعد بیحال روی پام افتاد . اروم خندیدم .

و شاید هیچوقت ندیدم که لبای یونگی به خنده کج شد ...

Be AlrightWhere stories live. Discover now