P38

11 3 0
                                    

یونگی سریع رفت سمت اتاقش .

منم اشکم درومده بودو خیلی ناراحت بودم چرا یونگی رفت تو اتاق .

شایدم انتظار زیادیه که میخواستم اونموقع بغلم کنه ...

لیهان_چیشد ؟

شونه ای بالا انداختم ...

لیهان_بهتره من برم ... شما دوتا تنها باشید ...

بعد یه چشمک زد و رفت ...

بعد چند دقیقه یونگی از اتاق بیرون اومدو با عجله سمت در رفت تا بره بیرون .

+یونگی؟

دنبالش تا دم در رفتم که با صدام برگشت .

_اش ... باید برم یجایی باشه ؟ زود میام مراقب خودت باش ...

+لطفا بزار باهات بیام من میترسم یونگی ...

_نه اشلی برای تو خطرناکه بهت که گفتم تو امگایی باید تو خونه استراحت کنی و کارای سخت با ما الفاهاست هوم؟

گریم گرفت .

+یونگی خواهش میکنم نمیخوام از دستت بدم .

با کوبیده شدن لبهاش به لبام چشمامو بستم .

دلم برای لباش تنگ شده بودو با ولع میخوردمش ...

جوری که دلم نمیخواست جدا شم ... حتی برای یه لحظه ...

ازم جدا شدو تو کسری از ثانیه خونه رو ترک کرد و منم رفتمو یه گوشه کز کردم ...

******

نه اینطوری نمیشه ... من حوصلم سر رفته ...

(پاشو برو یکم بچرخ)

نه بابا ناراحت میشه شاید دوست نداشته باشه ...

(فک میکنی اون بود نگا نمیکرد؟‌)

شاید بتونم برم تلویزیونی نگاه کنم یا که چی ...

(برو اتاقش)

نه نمیرم ...

(برو)

باشهه رفتم .

اروم سمت اتاقش قدم برداشتمو درو باز کردم .

یه اتاق سفید مشکی که مشکیش قالب بود ...

مشکیش خیلی قالب بود .

(کاملا در تضاد با اتاق صورتی و ابی تو ... یکم سنگین بودن یاد بگیر)

ولی جدی فک کنم ما تو یه خونه زندگی کنیم تم خونه رو بهم میزنیم ...

Be AlrightWhere stories live. Discover now