نزدیکای ۷ صبح بود که با سرو صدای یونگی بیدار شدم .
به دسشویی رفتم و دستو صورتمو اب زدم و بعدش رفتم پایین .
_بیدارت کردم؟
+نه ... ببخشید بهت زحمت دادم .
دستی پشت سرش کشید .
_نه ولی میدونی ... خیلی وقته اشپزی نکردم ... نمیدونم وسایل کجان .
لبخندی زدم .
+میخوای کمکت کنم؟
_اره ...
رفام سمتش و بعد باز کردن چنتا کابینت موفق شدم چنتا چیزو پیدا کنم .
یونگیم ت این فرصت رفت حموم .
خدایا این پسر زیادی ماه نبود؟
(برو بده)
عه زشته اول راه
یعنی اون مچوقتی من تو هیت بودم احساس میکرد؟
یهو یاد اونروز مهمونی افتادم .
وقتی منو برد دسشویی و یه قرص بهم داد .
یا اونروز تو سرکار احساس میکردم چشمش قرمزه .
آه خدایا .
نیمرو هارو برگردوندمو از یخچال چنتا توت فرنگی و بلوبری دراوردم و تو بشقاب گذاشتم و اب پرتقالم تو لیوان ریختمو با نیمرو و سوسیس همراه نون تست سر میز گذاشتم .
یونگی نشست سر میز .
_اوه زحمت کشیدی ...
بعد با لبخند نگاه کرد که کل بدنم لرزید .
(ولی از نگاه اونم دور نموند)
نشست سر میزو بعدش غذاشو جز توت فرنگیا خورد .
دلم نسبت به یونگی توجه میخواست ... نمیتونستم جلوی اون موهای خیس سفیدش مقاومت کنم .
بیحال خودمو رو صندلی گذاشتمو با غذام بازی کردم .
_چرا نمیخوری ...
+اشتهام کور شد .
اومد سمتمو یکی از سوسیسایی ک توی بشقابم بودو توی دهنش گذاشت .
_ببین چه خوشمزس ...
راست میگفت ... حسش میکردم ... اون رایحه لعنتیشو ... اون عطر وحشتناکی که زده بود .
میتونستم با اطمینان بگم اون لحظه دیوونه ی رایحش شدم .
نمیفهمیدم چه تایم زیادی بود که بهش زل زدم و فقط بلند شدم و لبمو روی لبش گذاشتم ...
YOU ARE READING
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>