P28

11 3 0
                                    

نزدیکای ۷ صبح بود که با سرو صدای یونگی بیدار شدم .

به دسشویی رفتم و دستو صورتمو اب زدم و بعدش رفتم پایین .

_بیدارت کردم؟

+نه ... ببخشید بهت زحمت دادم .

دستی پشت سرش کشید .

_نه ولی میدونی ... خیلی وقته اشپزی نکردم ... نمیدونم وسایل کجان .

لبخندی زدم .

+میخوای کمکت کنم؟

_اره ...

رفام سمتش و بعد باز کردن چنتا کابینت موفق شدم چنتا چیزو پیدا کنم .

یونگیم ت این فرصت رفت حموم .

خدایا این پسر زیادی ماه نبود؟

(برو بده)‌

عه زشته اول راه

یعنی اون مچوقتی من تو هیت بودم احساس میکرد؟

یهو یاد اونروز مهمونی افتادم .

وقتی منو برد دسشویی و یه قرص بهم داد .

یا اونروز تو سرکار احساس میکردم چشمش قرمزه .

آه خدایا .

نیمرو هارو برگردوندمو از یخچال چنتا توت فرنگی و بلوبری دراوردم و تو بشقاب گذاشتم و اب پرتقالم تو لیوان ریختمو با نیمرو و سوسیس همراه نون تست سر میز گذاشتم .

یونگی نشست سر میز .

_اوه زحمت کشیدی ...

بعد با لبخند نگاه کرد که کل بدنم لرزید .

(ولی از نگاه اونم دور نموند)

نشست سر میزو بعدش غذاشو جز توت فرنگیا خورد .

دلم نسبت به یونگی توجه میخواست ... نمیتونستم جلوی اون موهای خیس سفیدش مقاومت کنم .

بیحال خودمو رو صندلی گذاشتمو با غذام بازی کردم .

_چرا نمیخوری ...

+اشتهام کور شد .

اومد سمتمو یکی از سوسیسایی ک توی بشقابم بودو توی دهنش گذاشت .

_ببین چه خوشمزس ...

راست میگفت ... حسش میکردم ... اون رایحه لعنتیشو ... اون عطر وحشتناکی که زده بود .

میتونستم با اطمینان بگم اون لحظه دیوونه ی رایحش شدم .

نمیفهمیدم چه تایم زیادی بود که بهش زل زدم و فقط بلند شدم و لبمو روی لبش گذاشتم ...

Be AlrightWhere stories live. Discover now