با نگاه تند و تيزش، به مردى چشم دوخت كه حالا كمى عقب كشيده بود و واژههاى جديدى با تحكم از دهنش خارج مىشد.ـ قوانين خونهام روشنه، اگه تا الان انقدر آزادانه زندگى كردى، به محض گذاشتنِ پات تو خونهام خبرى ازش نيست. تمام رفت و آمدهات بايد از قبل با من هماهنگ بشه و اين يادت بمونه كه بدون محافظ حق ندارى جايى برى.
میتونست تند شدنِ ميزانِ نفس كشيدنِ اون پسر رو حس كنه، طورى كه قفسهى سينهاش به مرور با عجله هوا رو به داخل ريههاش میكشيد، نشون از عصبانيت جيمين میداد.
با تنگ كردنِ چشمهاش، مقتدر لب زد:
ـ اگه پات كج بره، تمامِ جسم و روحت براى من نباشه اونوقت بهت قول ميدم كه روىِ واقعىِ مرد آبى رو ميبینى.پوزخندى زد، ديگه قرار بود چي رو ببينه! خواهرش رو كه بدبخت كرده بود و حالا نوبتِ خودش رسيده بود.
همونطور كه دستهاش رو روى سينهاش گره ميزد، با تفريح نگاهى به جونگكوك انداخت و با لحنى كه بوىِ تمسخرش به مشامِ كاپو میرسيد، گفت:
ـ لابد ازم انتظار دارى سال ديگه همين موقع يه بچهی خوشگل هم بذارم توى بغلت؟ نه؟
YOU ARE READING
Capo | KookMin | AU
Fanfictionجئون جونگكوك، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و جونگكوك براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ...