" خفهخون بگير و راه بيفت جيمين"
مدام اين جمله توى سرش تكرار مىشد و چشمهاش بندِ جادهاى بود كه مرد كناريش با سرعت بالايى در حال طى كردنش بود!
به زحمت آب دهنش رو قورت داد و هر چقدر سعى مىكرد به حسِ ترس و اضطرابى كه هر لحظه داشت بيشتر مىشد بىتوجه باشه، غيرممكن بود!
جونگو درست مثل ديوانهها در حال روندن ماشينِ جيمين بود و صداىِ جير جير چرم دور فرمان سكوتِ سرد و سنگين بينشون رو مىشكست.
جادهى مقابل چشمهاش ناآشنا بود و هر چه جلوتر مىرفت، سرعت گرفتن ماشين دو برابر مىشد. هنوزم بهتزده شدنش رو موقع جلو اومدن كاپو به ياد داشت و نگاه متفاوتِ جونگو لرز به جونش مىانداخت.
نگاهش رو از جاده گرفت و با غلبه به حالت تهوعى كه به سراغش اومده بود، خيرهى نيمرخ جونگو شد. سردى كه ازش ساطع مىشد، سردرد و حالِ بد جيمين رو تشديد مىكرد!
كاش حرف مىزد، كاش داد مىزد تا مىتونست جوابش رو بده؛ اما اين سكوتِ ترسناك تصور جيمين رو از آيندهى پيشرو فقط سياهتر مىكرد.
YOU ARE READING
Capo | KookMin | AU
Fanfictionجئون جونگكوك، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و جونگكوك براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ...