حلقه!

1.8K 380 31
                                    



با دلى پُر آشوب، طول سالن رو براى چندمين بار طى كرد و با اخم‌هاى گره‌خورده‌ش دوباره راه رفتنش رو از سر گرفت.

نمی‌دونست با چه وضعى خودش رو آماده كرده تا دوباره به عمارت اصليشون توى نيوجرسى برگردن؛ اما تمام تنش داشت براى به دست آوردن يه خبر از سمتِ بوستون از شدتِ استرس رو به سردى مى‌رفت.

نمى‌خواست ذهنش به سمت چيزهاى منفى جهت پيدا كنه؛ اما اين نگرانى چسبيده به افكارش دست بردار نبود!

خوب مى‌دونست كه اين حمله كار چه اشخاصیه و فقط منتظر شنيدنِ خبر سلامتى خانواده‌ش بود تا اين‌بار خودش به روشى كه مى‌دونست تا چه حد دردآوره جواب اين حماقت جاش رو بده!

هنوز هم به طرز ناباورى وقتى به حماقت جاش فكر مى‌كرد، براش سنگين بود چنین رفتاری رو از مردى ببينه كه خودش رو اصلاحاً رفيق مى‌خواند!

انگار حق با جونگ‌کوک بود، آدم‌ها براى رسيدن به خواسته‌هاشون روى خيلى چيزها پا مى‌ذاشتن و اصلاً هم مهم نبود اون شخص جزوى از خانواده‌شون باشه يا نه...

دردآور و عصبى‌كننده بود؛ اما بودنِ جونگو مى‌تونست نقطه‌ی قوت اين ماجرا باشه! اون مردى نبود كه اين بى‌احترامى به خانواده‌ش رو چشم‌ بسته پشت‌سر بذاره و حتماً مطمئن مى‌شد تا با چشم‌هاى خودش ببينه که صاحبِ اون كار چطورى داره براى زنده موندن دست و پا مى‌زنه!

Capo | KookMin | AUWhere stories live. Discover now