با حرص واردِ كارگاهش شد و با ديدنِ چوبى كه قبل از رفتنش به پيست، مشغولِ تراش دادنش بود، بدونِ معطلى اون رو چنگ زد و به ديوارِ مقابلش كوبيد.صداى نفس نفس زدنهاى عصبيش سكوتِ كر كنندهى اطرافش رو میشكست و به زحمت داشت، خودش رو كنترل میكرد كه فضاى اطرافش رو سالم و مرتب نگه داره!
هنوزم وقتى به يادِ حرفهاى كمى پيشِ اون مرد میافتاد، خونش به جوش میاومد! چه پرتوقع و بیحيا بود.
ـ جيم!
پلکهاش رو محكم روى هم فشار داد و با گزيدنِ لبش، روی پاشنه به سمتِ جاش چرخيد.
ـ هى! آروم باش، بالاخره كه بايد باهاش رو به رو ميشدى!
اخمهاش رو تو هم كشيد و رو به مردی که به حالت تسلیم دستهاش رو بالا گرفته بود، فرياد زد:
ـ اين غذاييه كه تو پختيش و جلوم گذاشتى، خدا لعنتت كنه جاش! گمشو!جاش با چرخوندنِ مردمكهاش، جواب داد:
ـ تو انقدر نازك نارنجى نبودى جيم، فقط مردى رو ديدى كه قراره باقى عمرت رو كنارش سَر كنى، اگه نميتونى، بپذيريش پيشنهادِ چند ساعت پيشم هنوز سرجاشه!
JE LEEST
Capo | KookMin | AU
Fanfictieجئون جونگكوك، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و جونگكوك براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ...