نگاه پوچش روى وسايل تزريق انسولينِ كاپو نشست.مردى كه توى سكوتِ بىانتهاش بعد از چند ساعت بالاخره به هتل برگشته بود.
اگه مىخواست با خودش كمى روراست باشه، لرز خفيف و سرمایِ تنش بهخاطرِ نشونندادن هيچ عكسالعملى از طرف مردِ ايستاده و دستدرجيبِ مقابلِ پنجرهى هتل بود.
جونگويى كه حالا مشغولِ بازكردن دكمههاى پيراهنِ سفيدرنگش بود و انگار براى خفهنشدن نياز به هواى تازه داشت.
اخم نقشبسته به روى پيشونىِ جئون هرلحظه بيشتر از قبل توی هم گره میخورد و جيمين بهوضوح مىتونست جنگِ درونى مرد رو احساس كنه.
لبهاش نمىتونست براى گفتن جملهاى از هم باز بشه و ترجيح مىداد اون كسى كه به حرف مياد، خودِ مرد آشفتهى بهظاهر آروم مقابلِ چشمهاش باشه.
با كمى تكونخوردن توى مبل سعى كرد راحتتر از قبل بشينه و همزمان با دستبردن بهسمت ژاکت سفيدرنگش، كمى اون رو بالا كشيد و خيره به مردى كه قصد نداشت دست از ناديدهگرفتنش برداره، بىطاقت پچ زد:
ـ آروم بهنظر مياى؛ اما انگار باید بهم بگى چى داره توى وجودت آتش مىگيره، كاپو!
YOU ARE READING
Capo | KookMin | AU
Fanfictionجئون جونگكوك، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و جونگكوك براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ...