ـ کاپو؟
همزمان با شنيدن صداى ايان، چنگى به سينهاش زد. ابروهاى گرهخوردهاش رو بيشتر توى هم كشيد و با حسِ تيرى كه از صبح توىِ قلب مريضش احساس مىكرد، تُنِ صدای آمیخته با کلافگی و عصبانیتش رو به گوشِ محافظش رسوند:
ـ چی میخوای؟
آهى از بين لبهاش بيرون خزيد و نگاه بىقرارش رو روى برگههاى شلختهى ميز كاريش كه اين اواخر همسرش ازش استفاده مىكرد، چرخوند.
ـ مهمان داريد، كاپو... دستور چيه؟
نااميد از نشنيدن خبرى از سمتِ پسرش كه هنوز به عمارت برنگشته نبود، دندونقروچهاى كرد.
ـ هر حرومزادهای که هست ردش کن!
ایان مردد لبی تَر کرد:
ـ عذر میخوام؛ اما...
همزمان با مکثش، سر كاپو بهسمتش چرخيد و نگاه خشمگينى بهش انداخت.
ـ كر شدى يا نفهم؟! گفتم نمىخوام ببينمش!
ايان كه خوب از وضعيت جسمى و منع پزشكى كاپو باخبر بود با خمكردن سرش، بدون زدن حرف اضافهای از اتاق بیرون رفت تا رئیسش رو تنها بذاره؛ اما اون مرد با ظاهرى كلافه و اعصابى متشنج بهمحضِ خروج ايان، چنگى به گوشيش زد تا براى هزارمين بار بعد از طلوع آفتاب به پسرش زنگ بزنه و حداقل اينبار بهجای شنيدن صداىِ روىمخ و ضبطشدهی اپراتور، صداى گوشنواز همسرش رو بشنوه!
YOU ARE READING
Capo | KookMin | AU
Fanfictionجئون جونگكوك، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و جونگكوك براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ...