ـ خوش اومدى پسرم.با ورودش به اتاق و ديدنِ چهرهى متعجب بالدو، سرى تكون داد و منتظر موند تا در بسته بشه.
ـ ممنون.
دمى گرفت و خودش رو به مبل تك نفرهى مقابل ميز كارى پدرش رسوند.
ـ حضورت اينجا و اون هم بدون خبر...
بالدو با استرس تكخندى زد و همونطور كه چهرهى جيمين رو از نظر میگذروند، ادامه داد:
ـ اتفاقى افتاده؟
كف دستش رو روى دستهى مبل گذاشت و با صداى رسايى لب زد:
ـ اومدم اينجا تا صحبت كنيم.
نگاهش رو به سمت پدرش چرخوند و گفت:
ـ بايد يك نفر رو انتخاب كنى.
لبخندِ خونسردى زد و با زل زدن تو چشمهاى سردرگم بالدو زمزمه كرد:
ـ من يا هيونبين؟!
مرد روبهروش كه به اندازهى كافى گيج شده بود، با لمسِ پيشونيش جواب داد:
YOU ARE READING
Capo | KookMin | AU
Fanfictionجئون جونگكوك، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و جونگكوك براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ...