پسرِ جديدت!

1.5K 334 67
                                    



ـ ترسناكه، نه؟

نگاهش رو از شعله‌ى روشنِ فندكش گرفت و خيره به صورتِ ترسيده و رنگ‌پريده‌ى مردى كه قطرات عرق و رد باريك خونِ كنار شقيقه‌اش در‌ هم آميخته شده بود، بى‌حس و سرد زمزمه كرد:

ـ تنفر توى چشم‌هات، زیادی ترحم‌برانگيزه...

پوزخندى زد. صدای باز و بسته‌شدن پوشش بالايى فندک و جرقه‌زدنش تنها چیزی بود که توى سكوتِ رعب‌آور تاريكىِ ويلا و نگاه به‌خون‌نشسته‌ى مرد به گوش مى‌رسيد.

نفس‌هاى لرزانِ اسيرى كه صورتش زير ضربه‌هاى سنگين و وحشيانه‌ى مردِ آرومى كه روى مبل تك‌نفره‌ى قهوه‌اى‌رنگ نشسته بود، مرزی با له‌شدگی نداشت، از بين لب‌های زخمی و خونیش بیرون می‌اومد.

ـ يه فرقى بينِ ماست...

پلك آرومى زد و خيره به مرد زخمىِ افتاده به جلوى پاهاش، لب‌هاى خشك‌شده‌اش رو از هم فاصله داد:

ـ تو محکومی به ديدن ذره‌ذره جون‌دادنشون مقابل چشم‌هات؛ اما من...

مكث كرد. زبونش نمى‌چرخيد تا جمله‌اش رو به‌انتها برسونه و شايد توى اون لحظه فقط خودش قادر به درك‌كردنِ سنگينى كابوسِ پنهان‌شده‌ى پشت پلك‌هاش بود.

Capo | KookMin | AUWhere stories live. Discover now