ـ ترسناكه، نه؟نگاهش رو از شعلهى روشنِ فندكش گرفت و خيره به صورتِ ترسيده و رنگپريدهى مردى كه قطرات عرق و رد باريك خونِ كنار شقيقهاش در هم آميخته شده بود، بىحس و سرد زمزمه كرد:
ـ تنفر توى چشمهات، زیادی ترحمبرانگيزه...
پوزخندى زد. صدای باز و بستهشدن پوشش بالايى فندک و جرقهزدنش تنها چیزی بود که توى سكوتِ رعبآور تاريكىِ ويلا و نگاه بهخوننشستهى مرد به گوش مىرسيد.
نفسهاى لرزانِ اسيرى كه صورتش زير ضربههاى سنگين و وحشيانهى مردِ آرومى كه روى مبل تكنفرهى قهوهاىرنگ نشسته بود، مرزی با لهشدگی نداشت، از بين لبهای زخمی و خونیش بیرون میاومد.
ـ يه فرقى بينِ ماست...
پلك آرومى زد و خيره به مرد زخمىِ افتاده به جلوى پاهاش، لبهاى خشكشدهاش رو از هم فاصله داد:
ـ تو محکومی به ديدن ذرهذره جوندادنشون مقابل چشمهات؛ اما من...
مكث كرد. زبونش نمىچرخيد تا جملهاش رو بهانتها برسونه و شايد توى اون لحظه فقط خودش قادر به درككردنِ سنگينى كابوسِ پنهانشدهى پشت پلكهاش بود.
YOU ARE READING
Capo | KookMin | AU
Fanfictionجئون جونگكوك، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و جونگكوك براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ...