با اینکه نزدیک نیمه شب بود ولی بازهم با لجبازی از خوردن شام اجتناب میکرد و اصرارهای مادرشو نادیده می گرفت . میدونست که اگه شام بخوره بعدش مادرش مجبورش میکنه بخوابه،در حالی که پدرش هنوز خونه نیومده بود.به حدی به پدرش وابسته بود که نمیتونست بدون دیدنش بخوابه.
- جونگکوک خواهش میکنم بیا و غذاتو بخور عزیزم،تا غذاتو بخوری پدرتم میاد.تو دیگه پنج سالته و الان یه مرد بزرگ شدی نباید لجبازی کنی.
دستهای کوچیکشو با تخسی روی گوشهاش گذاشت و با لحن بچگونه ای گفت:جونگکوکی نمیشنوه لالالالا! میچا با کلافگی دستی به صورتش کشید،خودشم نمیدونست چرا جونگ هو هنوز نیومده و کم کم داشت نگران میشد.ترجبح میداد اول جونگ کوک رو بخوابونه و اگه تا اون موقع جونگ هو به خونه برنگشته بود خودش بره دنبالش.حس بدی داشت و به دلایل نامعلومی از صبح دلشوره شدیدی داشت جونشو میگرفت. همون لحظه در به طرز وحشیانه ای باز شد و جونگ هو آشفته و مضطرب وارد شد.میچا سریع از شوک خارج شد و با نگرانی شدیدی به سمت جونگ هو رفت و شونه هاشو گرفت و پرسید :خدای من جونگ هو حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟چرا انقدر آشفته ای؟
جونگ هو با صدای نگران همسرش از شوک خارج شد و دستهاشو دور میچا حلقه کرد و سخت در آغوشش گرفت؛ سعی کرد بغضش رو قورت بده تا همسرش رو نگران تر از این نکنه..ولی با تموم تلاشاش موفق نشد؛ دستهاش رو از دور کمرش باز کرد و با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود و چشم هایی که از اشک برق میزدن گفت :میچا!من دقیق نمیدونم چرا ولی از صبح یه مشکلی تو روند تبدیل پیش اومده بود و الان هیچکدوممون نمیتونیم تبدیل شیم. ارتش شاه بیرون دهکده صف کشیده و هر لحظه ممکنه حمله کنن و هممونو قتل عام کنن.مطمئنم که اومدن دنبال گوی آتش. ما شانس زیادی در برابرشون نداریم جونگکوک رو ببر به یجای امن و خواهش میکنم مراقب خودتون باش. و همین الان برید میچا همین الان! جونگ کوک با چشمای مظلوم و درشتش و لبهای آویزونش لباس پدرشو تو مشتش گرفت و با کشیدنش سعی کرد توجه پدرشو به خودش جلب کنه ولی جونگ هو اون لحظه به حدی آشفته بود که نتونست متوجه بشه و در لحظه آخر محکم میچا رو بغل کرد و درگوشش زمزمه کرد: مراقب خودت و پسرم باش به محض درست شدن شرایط خودم میام دنبالتون. جونگ کوک رو که از بی توجهی پدرش کلافه شده بود و محکم تر از قبل لباسشو میکشید به آغوش کشید و محکم پیشونیشو بوسید و کیسه پارچه ای کوچکی رو به دستش داد و درگوشش چیزی رو زمزمه کرد،دوباره محکم پیشونی جونگکوکی که با گیجی بهش زل زده بود رو بوسید و بعد اون رو بغل میچا گذاشت بیشتر از این نمیتونست وقت رو تلف کنه با سختی نگاهش رو از اونا گرفت و به بیرون دوید.
میچا با سریع ترین سرعتی که از خودش سراغ داشت به داخل خونه دوید و شروع کرد به جمع کردن وسایل ضروری که برای زنده موندن تو این چند روز بهش احتیاج داشتن.جونگ کوک چیز زیادی از حرفای پدرش متوجه نشده بود ولی فهمیده بود که قراره برن به جایی،پس به سمت اتاقش دوید و دنبال عروسک پارچه ای کوچیکش گشت اون بدون عروسکش نمیتونست بخوابه.
YOU ARE READING
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...