روی چمن ها غلتی زد و کش و قوسی به بدنش داد.
به پشت خوابید و به آسمون خیره شد.
ابرهای سفید و پف کرده آسمون دقیقا مثل کیک برنجی های لذیذی بودن که تهیونگ دلش میخواست بپره و اونارو تو دستاش بگیره و بخوره.خمیازه بلند بالایی کشید و با ملچ ملوچی به اطراف نگاه کرد. عجیب بود؛پس سهون کجا بود؟
سرجاش نشست و با تردید نگاهی به اطراف انداخت ، میدونست که توی جنگل ممنوعهاس،رودخونه ای که کنارش دراز کشیده بود رو به خوبی میشناخت، ولی نمیدونست چطور سر از اینجا درآورده.با اخم کمرنگی به روبرو خیره شد و به فکر فرو رفت، اما وقتی به نتیجه ای نرسید بی خیال شونه ای بالا انداخت. به هرحال اون که از وضعیتش ناراضی نبود.
زیر سایه درخت بزرگی لم داده بود و به صدای شرشر آب رودخونه و آواز پرنده ها گوش میداد.هوای جنگل خنک و مه گرفته بود و همین تهیونگ رو ترغیب میکرد که تا ابد همونجا لم بده و از جاش تکون نخوره.
با لبخند بزرگی دوباره خواست دراز بکشه تا به ادامه چرتش برسه که همون لحظه چشمش به موجود کوچیکی که از بالای درختی که دقیقا روبروش بود،بهش خیره بود،افتاد.اون سنجاب تپلو با اون چشمای درشت مشکی رنگ و براقش جوری بهش زل زده بود که انگار تهیونگ یه فندق بزرگ و خوشمزس.
تهیونگ از شدت بامزگی اون سنجاب تپلو خنده ای کرد و از جاش بلند شد و آروم آروم و با احتیاط نزدیکش شد. وقتی که دقیقا زیر شاخه درختی که اون سنجاب کوچولو روش نشسته بود رسید، اون سنجاب دستهاشو از هم باز کرد و به سمت درخت جلویی پرواز کرد و روش نشست و دوباره به تهیونگ خیره شد.
خب تهیونگ سوپرایز شده بود، اصلا انتظار نداشت که اون توپلوی بامزه یه سنجاب پرنده باشه.میل عجیبی به دنبال کردن اون سنجاب بامزه داشت، بیخیال عجیب بودن ماجرا دوباره سمت اون سنجاب رفت که با دوباره پریدنش که اینبار بلند تر از قبل بود و انگار قصد متوقف شدن هم نداشت، پشت سر اون کوچولو دوید.
بعد از پنج دقیقه بالاخره اون سنجاب کوچولو روی درختی فرود اومد و به تهیونگ فرصت نفس کشیدن داد.
تهیونگ همونطور که خم شده نفس نفس میزد بریده بریده گفت: آه...تو...کوچولوی بامزه...خوب من رو...دنبال خودت کشوندی
صاف ایستاد و به آرومی دستش رو سمت اون سنجاب دراز کرد. وقتی واکنش خاصی از اون کوچولوی ندید به خودش جرئت بیشتری داد و سعی کرد اون رو توی دستاش بگیره.
وقتی باز هم هیچ واکنشی ازش ندید اون رو تو بغلش گرفت و به آرومی سرش رو نوازش کرد و از حس نرمی بیش از حد اون توپلو بین دستاش ذوق میکرد .مدتی نگذشته بود که تهیونگ با شنیدن نوایی دست از نوازش اون کوچولوی چشم درشت، کشید.
شک نداشت که اون نوای گوش نواز و سوزناک، متعلق به فلوت بود.
به حدی مسخ اون نوای دلنشین شده بود که ناخواسته همونطور که سنجاب کوچولو رو توی بغلش داشت، صدا رو دنبال کرد.
أنت تقرأ
Vesta | taekook |
خيال (فانتازيا)تهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...