"جونگکوک ده ساله نگاه پر از حسرتش رو بهزور از غذاخوری روبهروش و غذاهای داغ و خوشبوی روی میزشون گرفت و گازی به نون خشکشدهی درون دستش زد.
با داد رئیس آهنگری با وحشت از جا پرید و نون توی دستش روی زمین افتاد.
- هی! پسرهی خیرهسر، کدوم گوری مونده؟ به بهونه ناهار خوردن از زیر کار دررفتی.
جونگکوک سریع خم شد و نون رو از روی زمین برداشت و درحالی که اون رو دودستی چسبیده بود با ترس چندین بار پشتسرهم به رئیسش تعظیم کرد هربار بعد تعظیمش میگفت: معذرت میخوام رئیس. دیگه تکرار نمیشه.
رئیسش چشمغرهای بهش رفت و توپید: گمشو برو کوره رو داغ کن. فقط وبال گردنی، هم تو و هم اون برادر بیعرضهتر از خودت.
جونگکوک با وجود اینکه از توهین رئیسش به هیونگش عصبی بود اما از اونجایی که نمیخواست دردسری برای هیونگش بسازه، فقط تعظیمی کرد و به سرعت خودش رو به کوره رسوند.
نگاهی به نون توی دستش که کاملا گلی شده بود انداخت.
نون دیگه قابل خوردن نبود، ولی تنها وعده غذایی بود که داشت.با صدای نابهنجاری که از شکمش بلند شد، درحالی که بغضش رو بهزور فرو میداد، گل روی نونش رو پاک کرد.
چشمهاشرو بست تا با ندیدن کثیفی راحتتر بتونه نونش رو بخوره که همون لحظه نونش با ضرب از دستش بیرون کشیده شد.
بهسرعت چشمش رو باز کرد و پسر رئیسش رو دید که بالای سرش ایستاده و درحالی که نون رو توی دستش گرفته با پوزخند و نگاه پر از تحقیری نگاهش میکنه.
جونگکوک نگاه مظلوم و براقش رو به پسر دوخت و مظلومانه گفت: میشه لطفا نونمو بهم بدی؟
پسر ابرویی بالا انداخت و گفت: نونترو بدم؟ هاه؟ بچه یتیم و گدایی مثل تو چطور تونسته برای خودش نون بخره؟ نکنه دزدیدیش؟
چشمهای جونگکوک با وحشت گرد شدن، سرش رو تندتند به چپ و راست تکون داد و گفت: نه نه! من اینهارو ندزدیدم. هیونگم برام اینرو خریده.
پسر با یادآوری یونگی خودش رو جمعوجور کرد، نگاهی به دورش انداخت و درحالی که سعی میکرد ترسش رو پنهان کنه، پرسید: هیونگت کجاست بچه؟
جونگکوک محتویات بینیش رو بالا کشید و جواب داد: رئیس فرستادتش دنبال سنگ آهن.
پسر که خیالش از نبودن یونگی راحت شده بود، نفسش رو نامحسوس بیرون داد.
جونگکوک بیخیال ناهارش خواست عقب بکشه و به کارش برسه که پسر از پشت یقش رو گرفت اونرو عقب کشید.
- کجا میری دزد کوچولویعوضی؟
جونگکوک بهتزده از لقبی که بهش نسبت داده شده بود، روی زمین پرتاب شد.
ESTÁS LEYENDO
Vesta | taekook |
Fantasíaتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...