part 47(END)

1K 142 74
                                    

《۴ سال بعد》

_ ایل‌هوا

صدای جیغ هوسوک بود که توی جنگل پیچید.

پسربچه‌ی چهارساله با خنده دستشو برای هوسوکی که با وحشت بهش خیره بود تکون داد.
+ دالی سوکی.

هوسوک هیچ ایده‌ای نداشت که اون وزه‌ی شیطون چطور از اون سنگ‌لاخ‌ها بالا رفته و خودش رو به بالای صخره بزرگ رسونده، قلبش از وحشت این‌که مبادا ایل‌هوا از اون بالا پایین بی‌افته، رو به انفجار بود.

دوباره جیغ زد.
_ جیمینا!

جیمین که در فاصله کمی ازشون درحال جمع‌آوری قارچ‌های خوراکی بود، با شنیدن صدای هوسوک سبدش رو همون‌جا رها کرد و به سرعت، سمتشون دوید.

با دیدن هوسوکی که دستش رو سمت بالا گرفته بود و خشکش زده بود، ابروهاش از تعجب بالا پرید.

با گرفتن رد نگاه هوسوک و دیدن وضعیت ایل‌هوا، محکم به سر خودش کوبید و زمزمه‌وار گفت: خدای من!

و جلو دوید.

ایل‌هوا که با دیدن جیمین احساس خطر کرده بود، اخم غلیظی کرد و جیغ زد: نه!

دو دستش رو تکیه‌گاه بدنش کرد و از جاش بلند شد.
پشتش رو به اون‌ها کرد و طوری که انگار درحال راه رفتن روی زمین صافه، پاهای کوچیکش رو روی سنگ‌لاخ‌ها گذاشت و بالاتر رفت.

هوسوک که از ترس رنگش پریده بود و کم مونده بود به گریه بیفته، داد زد: خدا لعنتت کنه بچه، تکون نخور! عجب غلطی کردم تورو آوردم این‌جا.

جیمین دستش رو روی شونه جفتش گذاشت و با فشاری که به شونش وارد کرد اون‌رو دعوت به آرامش کرد.

رو به ایل‌هوا گفت: بیا پایین کوچولو..قول میدم اگه پسر خوبی باشی، برات کلوچه درست می‌کنم.

ایل‌هوا اخم کرد و دست به کمر گفت: کوکی می‌گه دروغ کار آدمای بده. تو آدم بدی هستی مینی..همیشه بهم دروغ می‌گی.

جیمین با بیچارگی گفت: این‌بار دیگه دروغ نمی‌گم، قول می‌دم می‌برمت خونه تا برات کلوچه درست کنم.

ایل‌هوا سرش رو کج کرد و مظلومانه پرسید: به کوکی من هم کلوچه می‌دی؟

جیمین سریع سرش رو تکون داد و گفت: آره آره می‌دم..

_ به ته‌ته چی؟ به ته‌ته منم می‌دین؟

هوسوک که طاقتش طاق شده بود، داد زد: خدا بگم چی‌کارت کنه بچه..به کل قبيله کلوچه می‌دیم فقط بیا پایین.

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now