-قربان شما تازه حالتون خوب شده. خواهش میکنم صبر کنید. اگه ملکه یا امپراطور بفهمن اومدین بیرون اینبار دیگه واقعا مرگم حتمیه
تهیونگ به لحن ترسون سهون خندید و با سرخوشی گفت: بیخیال سهون! انقدر ضدحال نباش. من حالم عالیه. نگاه کن هوا چقدر خوبه، این بیرون چقدر قشنگه. ملکه و امپراطور میتونن برن به درک.
دست سهونو گرفت و ادامه داد: بیا بریم باهم خوش بگذرونیم.
سهون نیم نگاهی به صورت تهیونگ انداخت و با نگرانی گفت: ولی بنظر میاد کمی بیحال باشید قربان.
-بیحالیم ربطی به مریضی نداره. راستش چند شبه خواب درستی ندارم.
چشم هاشو بست و با غم گفت: اون پسره لعنتی! اون عوضی نمیذاره میخوابم. هرشب تو خوابمه نمیذاره بخوابم.
رو به سهونی که با ابروهای بالا رفته بهش زل زده بود کرد و گفت: دلم میخواد چهرشو ببینم اما همیشه پشت به من می ایسته. دلم میخواد بغلش کنم اما همیشه دور از منه. می خوام سرش داد بزنم که انقدر غمگین نباشه.سرش رو به سینه سهون چسبوند و پرسید: چیکار کنم سهون؟ تو بگو چیکار کنم؟
سهون دستش رو به آرومی بالا آورد و روی سر تهیونگ کشید: بخاطر اون پسر تو خوابت نمیتونی بخوابی؟
تهیونگ سرش رو همون طور که به سینه سهون چسبیده بود بالا و پایین کرد .
سهون باز پرسید: میخوای که دیگه به خوابت نیاد؟
تهیونگ سرش رو سریع بلند کرد و تقریبا داد زد: نههه
وقتی چهره علامت سوالی سهون رو دید ، بطور کامل از سهون جدا شد.
چشمهاشو بست و سرش رو پایین انداخت.
بعد از یک دقیقه چشمهاشو باز کرد و با گنگی به روبرو خیره شد: نمیدونم!
مکثی کرد و بعد ادامه داد: اون غمگینه اما آرامشی که بهم میده...حس میکنم نمیتونم ازش دل بکنم. حس میکنم بهم احتیاج داره و در عین حال منم بهش احتیاج دارم.
نفس کلافه ای کشید و به سهونی که با نگاه عجیبی بهش خیره بود، نگاه کرد.
واقعا دلش نمیخواست بیشتر از این راجب اون پسرحرف بزنه و سهون رو کنجکاو کنه. اون پسر و آرامش عجیبش مال خودش بودن.
به طرز خودخواهانه و عجیبی حاضر نبود حتی با حرف زدن راجبش هم اون رو با کس دیگه ای شریک شه.
اخم تخسی رو صورتش نشوند و گفت: اصلنشم من گشنمه. یا بهم غذا میدی یا همینجا خودتو کباب میکنم و میخورم.
سهون پوفی کشید و سری از روی تاسف تکون داد، به این ناگهانی تغییر مود دادناش عادت کرده بود.
نگاهی به اطراف کرد و با دیدن غذاخوری که نزدیکشون بود، دست تهیونگ رو کشید و اون رو به اون سمت هدایت کرد.
رو به آجومایی که صاحب مغازه بود کرد و با صدای بلند گفت: دو کاسه جاجامیونگ و نوشیدنی
زن سری به معنای فهمیدن تکون داد و سهون و تهیونگ هم روی تنها میز خالی اونجا نشستن.
تهیونگ دستش رو زیر چونش برد و خیره به سهون خواست چیزی بگه که با شنیدن اسم خودش توی مکالمه دونفری که روی میز کنارش نشسته بودن توجهش جلب شد.
-شنیدی شاهزاده تهیونگ به جنگل ممنوعه میره؟مگه اون جنگل محل زندگی جادوگرا و اژدهاها نیست؟ یعنی شایعه ها درسته؟ اونم یه جادوگره؟
+معلومه که راسته؛ محض رضای خدا اون لعنتی یه جادوگر نحسه، نمیبینی؟ از وقتی اون لعنتی به دنیا اومده یه روز خوش نداشتیم.خشکسالی و قحطی داره تک تک مارو از پا درمیاره. همش بخاطر اون عوضی نحسه. مگه نمیبینی پادشاه از ترس تا الان حتی چهره اون لعنتی رو نشونمون نداده؟
-اگه تا الان کسی چهره شاهزاده رو ندیده پس چجوری فهمیدن که میرفته جنگل ممنوعه؟
+ما ندیدیم، افراد قصر که دیدن. درسته که کسی از ترس امپراطور جرئت نداره راجبش چیزی به بقیه بگه، ولی خب حقیقت چیزیه که پنهان نمیمونه. خورشید همیشه پشت ابر باقی نمیمونه.
تهیونگ خشک شده بود.حالش اصلا خوب نبود. دیگه هیچی نمی شنید. بغض بدی به گلوش چنگ میزد اما اون با اصرار اجازه نمیداد که سرباز کنه.
سرش رو پایین انداخته بود و با نفس های عمیق پی در پی سعی میکرد خودش رو کنترل کنه.
سهون با خشم دندون قروچه ای رو به اون دو نفر کرد. دلش میخواس سر هردوتاشونو با شمشیر ببره اما اگه کاری میکرد ممکن بود تهیونگو به خطر بندازه.
با نگرانی نگاهی به تهیونگ انداخت که سرش رو پایین انداخته بود و بنظر میومد حال خوبی نداره.
خواست حرفی بزنه که یک دفعه تهیونگ از جاش بلند شد و بیرون دوید. سهون هم به سرعت از جاش بلند شد و پشت سرش دوید.
تهیونگ مقصد خاصی رو در نظر نداشت. فقط میخواست به جایی بره که کسی اونجا نباشه. میخواست از ته قلبش فریاد بزنه و گریه کنه.
با گیر کردن پاش به سنگی محکم زمین خورد. توی جاش نشست و بی توجه به کثیفی لباسش و زانوهای زخمیش گریه کرد.
سهون که از دور زمین خوردن تهیونگو دیده بود سریع تر دوید و تقریبا خودش رو روی زمین و کنار تهیونگ پرتاب کرد.
با نگرانی نگاهی بهش کرد و خواست چیزی بگه که با شدیدتر شدن گریه های تهیونگ منصرف شد اون رو به آغوش کشید. پشتش رو نوازش میکرد و آروم آروم خودش رو تاب میداد تا کمی آرومش کنه. کار دیگه ای جز این از دستش برنمیومد.
YOU ARE READING
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...