به آرومی به پهلوی اسبش ضربه ای زد تا به راهش ادامه بده و بیشتر از قبل توی خودش جمع شد.
زیر لب زمزمه کرد: خدا لعنتش کنه هوا چرا باید انقدر سرد باشه.
حقیقتا تهیونگ متوجه سردی هوا شده بود ولی با این تفکر که این سرما کمکش میکنه تا کمی سرحال شه و خوابش بپره و در عین حال کمتر سرش رو با فکر و خیالهایی که تمام این پنج روز درحال خوردن مغزش بودن ، پر نکنه؛ لباس گرم زیادی نپوشیده بود، ولی لعنت بهش اون فاصله ای با تبدیل شدن به یه کوه یخ نداشت.با دستهای بی حس شده از سرما خودش رو در آغوش گرفت و بدنش رو روی بدن اسبش پهن کرد.
تاثیر زیادی نداشت ولی حداقل صدای برخورد دندون هاش به هم کمتر شده بود .
با دیدن نور زرد رنگ کوچیکی ذوق زده توی جاش نشست و اینبار محکم تر به پهلوی اسبش کوبید و سمت نور تاخت.
میتونست جونگکوک رو ببینه که کنار آتیش نشسته و درحالی که سرش رو به درخت پشت سرش تکیه داده چشمهاشو بسته.
جونگ کوک با شنیدن صدای پای اسب چشمهاشو باز کرد و شمشیرش رو توی دستش گرفت، با دیدن تهیونگ خیالش راحت شد و شمشیر رو دوباره کنار گذاشت و از جاش بلند شد.
با توقف اسب تهیونگ، تهیونگ به سختی بدن یخ زدش رو حرکت داد و از اسب پیاده شد. رو به جونگ کوک لبخندی زد و با صدای به شدت لرزون و تیکه تیکه گفت :سَ..لا..م
جونگ کوک ابروهاش رو با بهت بالا داد و بعد با نگرانی سمت تهیونگ پا تند کرد.لرزش بدنش لحظه به لحظه بیشتر و نگران کننده تر میشد.
شنلش رو درآورد و اون رو محکم دور تهیونگ پیچید و همونطور که اون رو به سمت آتیش هدایت میکرد گفت:خدای من یخ زدی پسر! الان نزدیک زمستونه، جنگل حتی از داخل شهر هم سرد تره. از این به بعد لباسای گرمتری بپوش.
کنار آتیش نشوندش و ادامه داد: فعلا کنار آتیش بشین تا یکم گرم شی بعدا میبرمت به قبیله.
تهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟
جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟
تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه!
وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت گفت: فقط فکر نمیکردم حالا حالاها بهم اعتماد کنی.
جونگ کوک با لبخند ملیحی جواب داد: تو جفت منی تهیونگ. من بهت اعتماد دارم همونطور که تو به من اعتماد کردی و الان اینجایی.
قلب تهیونگ به حدی تند میزد که حس میکرد الان سینش بیرون میپره و خودش رو تو بغل جونگ کوک پرتاب میکنه.
ESTÁS LEYENDO
Vesta | taekook |
Fantasíaتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...