part 10

662 124 51
                                    

به آرومی به پهلوی اسبش ضربه ای زد تا به راهش ادامه بده و بیشتر از قبل توی خودش جمع شد.


زیر لب زمزمه کرد: خدا لعنتش کنه هوا چرا باید انقدر سرد باشه.


حقیقتا تهیونگ متوجه سردی هوا شده بود ولی با این تفکر که این سرما کمکش میکنه تا کمی سرحال شه و خوابش بپره و در عین حال کمتر سرش رو با فکر و خیالهایی که تمام این پنج روز درحال خوردن مغزش بودن ، پر نکنه؛ لباس گرم زیادی نپوشیده بود، ولی لعنت بهش اون فاصله ای با تبدیل شدن به یه کوه یخ نداشت.

با دستهای بی حس شده از سرما خودش رو در آغوش گرفت و بدنش رو روی بدن اسبش پهن کرد.
تاثیر زیادی نداشت ولی حداقل صدای برخورد دندون هاش به هم کمتر شده بود .


با دیدن نور زرد رنگ کوچیکی ذوق زده توی جاش نشست و اینبار محکم تر به پهلوی اسبش کوبید و سمت نور تاخت.


میتونست جونگ‌کوک رو ببینه که کنار آتیش نشسته و درحالی که سرش رو به درخت پشت سرش تکیه داده چشمهاشو بسته.


جونگ کوک با شنیدن صدای پای اسب چشمهاشو باز کرد و شمشیرش رو توی دستش گرفت، با دیدن تهیونگ خیالش راحت شد و شمشیر رو دوباره کنار گذاشت و از جاش بلند شد.


با توقف اسب تهیونگ، تهیونگ به سختی بدن یخ زدش رو حرکت داد و از اسب پیاده شد. رو به جونگ کوک لبخندی زد و با صدای به شدت لرزون و تیکه تیکه گفت :سَ..لا..م


جونگ کوک ابروهاش رو با بهت بالا داد و بعد با نگرانی سمت تهیونگ پا تند کرد.

لرزش بدنش لحظه به لحظه بیشتر و نگران کننده تر میشد.

شنلش رو درآورد و اون رو محکم دور تهیونگ پیچید و همونطور که اون رو به سمت آتیش هدایت میکرد گفت:خدای من یخ زدی پسر! الان نزدیک زمستونه، جنگل حتی از داخل شهر هم سرد تره. از این به بعد لباسای گرمتری بپوش.


کنار آتیش نشوندش و ادامه داد: فعلا کنار آتیش بشین تا یکم گرم شی بعدا میبرمت به قبیله.


تهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟


جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟


تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه!


وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت گفت: فقط فکر نمیکردم حالا حالاها بهم اعتماد کنی.


جونگ کوک با لبخند ملیحی جواب داد: تو جفت منی تهیونگ. من بهت اعتماد دارم همونطور که تو به من اعتماد کردی و الان اینجایی.


قلب تهیونگ به حدی تند میزد که حس میکرد الان سینش بیرون میپره و خودش رو تو بغل جونگ کوک پرتاب میکنه.

Vesta | taekook |Donde viven las historias. Descúbrelo ahora