part32

542 90 17
                                    

وقتی وارد اتاق سرد دختر شدن ، هوسوک دندون هاش از سرما به روی هم برخورد میکرد.

سویونگ با کمی عذاب وجدان با صدایی که ته مایه های خنده توش بود همزمان که آتیشی توی‌ منقل به کمک زغال درست میکرد گفت:متاسفم هوسوک ، جدی میگممم! انتظار نداشتم توی این فصل آب چشمه انقدر سرد باشه..

هوسوک انگشت اشارش رو روی دماغش گذاشت تا دختر کمتر با حرف زدن روی اعصابش بره در همون حال گفت:مشخصه چقد عذاب وجدان داری ، کل راه رو به منی که مثل موش آب کشیده شده بودم همش درحال هِر هِر کردن بودی.

دختر با یاداوری اون صحنه ها دوباره زیر خنده زد:وای پسر باید خودتو میدیدی.

وقتی آتیش درست شد اون رو سمت پسر هدایت کرد؛ هوسوک دست هاش رو نزدیک آتیش برد.
- توی‌اتاق به این بزرگی فقط ی منقل داری؟ توی زمستون برای گرم کردن اینجا کافی نیست..

سویونگ مثل همیشه وقتی ابراز نگرانی کردن هوسوک رو شنید ، قلبش گرم شد.
- فکر کنم از هانبوک های پدرم یکی دوتا مونده ، یکم صبر کن الان میارمشون.

سویونگ قبل از اینکه از اتاق خارج بشه حوله ای که همیشه خودش رو باهاش خشک میکرد روی سر پسر انداخت و گفت: تا لباس برات میارم موهات رو خشک کن سرمانخوری.

دختر بیرون رفت و لبخند از ته دل پسری که سرش زیر حوله بود رو ندید.
هوسوک درحالی که سرش رو خشک میکرد بدون توجه به اینکه دختر هر لحظه ممکنه وارد بشه شروع به باز کردن هانبوکش کرد.

سویونگ بعد از کمی زیر و رو کردن وسایل های قدیمی پدرش که همیشه به حدی ازشون نفرت داشت که حتی برای دور ریختنشون هم نمیتونست سمت اون ها بره ، تونست هانبوک خاکستری رنگی رو پیدا کنه. امیدوار بود هانبوک ها زیاد برای تن پسر گشاد نباشن چون به یاد داشت که پدرش مرد چاقی بود.

بدون اینکه در بزنه وارد اتاقش شد و با دیدن بالاتنه ی برهنه ی پسر سرجاش خشک شد.

اول از همه کمر باریک پسر توجهش رو جلب کرد و نگاهش روی تن ورزیده ی پسر بالاتر میومد. نگاهش وقتی با نشان بزرگی بالاتر از کمر پسر طلاقی پیدا کرد ، دست هاش شل شدن و هانبوک باز دستش رها شد.

هوسوک با حوله ی دختر داشت شکم و کمرش رو خشک میکرد که با صدایی توجهش به پشتش جلب شد. با دیدن دهن نیمه باز دختر و نگاه وحشت زدش سریع با حوله بدنش رو پنهان کرد.

- یاااا چند وقته اومدی و داری من و دید میزنی؟

هوسوک با صدای بلندی که هم تعجب و هم خجالت درش موج میزد پرسید.

با دیدن دست دختر که میلرزه و در رو با دستاش گرفته و قدم به قدم داره به خارج از اتاق میره درحالی که اصلا حواسش به نشان اژدهایی که روی کتفش وجود داشت نبود و همه این واکنش های عجیب دختر رو به پای خجالتش گذاشته بود،با شوخی گفت: هوی انقدر نگام نکن جدی جدی دارم خجالت میکشم؛ ینی انقدر بدن جذابی دارم که دست و پاتو گم کردی؟

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now