part 4

841 119 48
                                    

-شونه هاتو صاف کن.  شمشیر رو با هر دوتا دستت بگیر.
یه جی عرقهای روی پیشونیشو پاک کرد و با بدبختی به جونگ کوک خیره شد. جونگ کوک بدون هیچ حسی بهش خیره بود و تک تک حرکات اون دختر رو با ریزبینی زیر نظر داشت.
- شمشیر رو صاف ببر بالای سرت و همونطور صاف بیارش پایین سعی کن با نهایت قدرتت بیاریش پایین.
یه جی همونطور که جونگ کوک گفته بود شمشیر رو بالای سرش برد ولی همون طور که انتظار میرفت زورش نرسید و بجای اینکه شمشیر رو بیاره جلو خودش هم همراه شمشیر به عقب رفت و محکم به زمین خورد.
جونگ کوک چشمهاشو بست و با ناامیدی سری تکون داد: مطمئنی میخوای مبارزه رو یاد بگیری؟
یه جی به سرعت از جاش بلند شد و سعی کرد درد توی مچ دستشو نادیده بگیره: بله میخوام یاد بگیرم. خواهش میکنم بهم یاد بدین رئیس قول میدم زود یاد بگیرم.
-خب؛ حرکات و قدرت شمشیر تا حد زیادی بستگی به مچ دستت داره. از اونجایی که مچهای ضعیفی داری فعلا نمیتونی شمشیر رو دست بگیری و باید روی قدرت بدنیت کار کنی .
یه جی ذوق زده سرش رو تند تند تکون داد : چشم هیونگ حالا باید چیکار کنم.
-برای امروز لازم نیست کار خاصی بکنی. فقط اون بشکه بزرگ رو اونجا میبینی.
یه جی نگاهی به بشکه ی بزرگی که کمی اون طرف تر زیر سایه درختی قرار داشت انداخت و سری تکون داد.
جونگ کوک ادامه داد: از این به بعد روزی سه بار این بشکه رو پر از آب میکنی .
یه جی با چشمهای گرد شده تقریبا جیغ زد: چی؟
اون بشکه لعنتی حتی از خودشم بزرگ تر بود. چطور میتونست پرش کنه؟
جونگ کوک با بیخیالی دو سطل کوچیکی رو به دست یه جی داد و  گفت: اون سمت جنگل بعد از اون تپه یه چشمه پرآب هست سطل هارو از اونجا پر میکنی و میای و داخل بشکه میریزی،از این به بعد مسئول این بشکه تویی هروقت خالی شد تو باید پرش کنی. چون تازه اول راهی نمیخوام زیاد بهت سخت بگیرم پس فعلا فقط همینکارو بکن اما از هفته‌ی بعد، بعد از هربار پر کردنش میری پیش یونگی تا بهت تمرین بده.
نگاهی به چهره وحشت زده یه جی انداخت و با خنده ادامه داد: بیخیال دختر . از پسش برمیای. فقط اوایلش برات سخته بعد از یه مدت بهش عادت میکنی.
یه جی لبخند بیچاره ای زد و بعد از گرفتن سطلها به سمت چشمه آب به راه افتاد اینطور که معلوم بود راه به شدت سختی رو پیش رو داشت.
***

-هوسوک
جین با فریاد شادی به سمت هوسوک دوید و اون رو محکم در آغوش کشید. هوسوک هم با ذوق زیادی جین رو محکم بغل کرد.
-دلم برات تنگ شده بود هیونگ، ببخشید که انقدر طول کشید خدایا افراد گارد سرخ همه جا ریختن.
جین از بغل هوسوک بیرون اومد همونطور که با لبخند به اون خیره بود دستهاشو بالا برد و با تمام قدرت پس گردنش کوبید.
هوسوک که انتظارشو نداشت با جیغ بلندی سرش رو توی دستاش گرفت و شوک زده به جین خیره شد و با صدایی شوکه و بلند دوباره تقریبا جیغ زد: هیونگ! چرا؟
-توی خل و چل قرار بود بعد یک هفته برگردی. ولی الان ده روز لعنت شده گذشته و تو تازه اومدی؟ پسره احمق درازه شلغم ، میدونی چقدر نگرانت بودم؟ میدونی بقیه چقدر نگرانت بودن؟ قرار بود اگه تا دو روز دیگه برنگشتی با جیمین بیایم دنبالت. احمق دراز اسب نما من تک تک سناریوهای مرگتو ریخته بودم حتی کم مونده بود لباس مراسمتم آماده کنم بعد به من میگی چرا؟ یه پس گردنی کمت بود باید زنده زنده پوستتو میکندم تا دیگه جرئت نکنی اینطور نگرانم کنی پسره گاو
بغضی که از وقتی هوسوک رو دیده بود به گلوش چنگ میزد کم کم داشت سر باز میکرد و قاطی لحن حرف زدنش میشد در حدی که جملات آخرش رو با گریه فریاد میزد. هوسوک هم که مثل جین گریش گرفته بود سریع جین رو در آغوش گرفت: معذرت میخوام هیونگ خواهش میکنم گریه نکن ، منو ببخش هیونگ، منه احمق رو ببخش قسم میخورم نمیخواستم نگرانت کنم قسم میخورم میخواستم زودتر برگردم به مشکل برخورده بودم نمیخواستم دست خالی برگردم نمیخواستم ناامیدتون کنم . دونسنگ احمقتو ببخش. گریه نکن خواهش میکنم گریه نکن.
جین که کم کم گریش داشت بند میومد فین فینی کرد و صورتش رو به شونه هوسوک مالید و آب دماغ و اشکاشو باهاش پاک کرد. از بغلش بیرون اومد با دیدن صورت اشکی هوسوک پوفی کشید همونطور که با آستینش اشکای رو صورت هوسوک رو پاک میکرد با صدای تو دماغی گفت: خیله خب بسه دیگه انقدر گریه نکن من اگه گریه کرده بودم برای این بود که حتی موقع گریه هم چیزی از جذابیت نفسگیرم کم نمیشه.
هوسوک با چشمهای قرمز و براق از اشکش، بهش خیره شد و با خنده گفت : میخوای بگی من جذاب نیستم؟
جین چشمی چرخوند و گفت : چرا جذاب که هستی به هرحال هم خون منی، جرئت نداشتی که جذاب نباشی؛ ولی وقتی گریه میکنی خیلی بیریخت میشی. بکش بالا ببینم دماغتو! حالمو بهم زدی .
هوسوک قهقه ای زد و دوباره خواست بغلش کنه که با جاخالی دادن جین با سر به درخت برخورد کرد. تا خواست اعتراض کنه با صدای هیجان زده جیمین توجهش به اون جلب شد.
-هوسوکا
با ذوق بدو بدو به سمتش اومد و توی فاصله دو قدمیش متوقف شد. بعد از اینکه نفسش جا اومد لبخند گشادی زد بطوری که چشمهاش کاملا هلالی شد: خدایا باورم نمیشه که بالاخره برگشتی پسر میدونی چقدر نگرانت بودیم. آه یونگی از شدت نگرانی فاصله ای با کچل شدن نداره .این چند وقت اخیر گاهی با جونگ کوک دعوا میکرد که چرا تو رو فرستاده و ....
خواست ادامه بده که با دیدن چهره شوکه هوسوک حرفش رو خورد و با دست پاچگی دستی به سرش کشید و گفت: ببخشید مثل اینکه خیلی پر حرفی کردم. به هر حال خیلی خوشحالم که سالم برگشتی به خونه. لطفاً دیگه اینطور مارو بیخبر از خودت نذار.
و بعد اون رو محکم در آغوش گرفت. جین کلافه بهشون نزدیک شد و از لای دندون های چفت شدش غرید: اگه عاشقانه ها تون تموم شد راه بیفتیم بریم پیش بقیه .
هول زده از هم جدا شدن و تا خواستن به خودشون بیان جین دست جفتشون رو کشید و بی توجه به آخ و اوخ اون دوتا راه افتاد.

Vesta | taekook |Donde viven las historias. Descúbrelo ahora