part 3

867 129 39
                                    

خدای من اینجا چخبره؟
با چشمهای گرد شده و پر شده از وحشت در حالی که صداش به شدت میلرزید از خودش پرسید. نمی دونست کجاست و دلش میخواست فرار کنه، ولی صحنه روبروش به حدی دلخراش و وحشتناک بود که پاهاش به زمین میخکوب شده بود.
خونه هایی که توی آتیش میسوختن ،جنازه هایی که روی زمین افتاده بودن. بوی گوشت سوخته و خون فضا رو پر کرده بود. دود همه جارو گرفته بود . نفس کشیدن انگار سخت ترین کار دنیا شده بود . دور خودش می چرخید و دنبال یه راه فرار از اون جهنم میگشت. صحنه های روبروش، جنازه های زن و مرد و حتی بچه های غرق در خونی که روی زمین بودند، به حدی دلخراش بودن که به گریه افتاده بود. توی اون آشفته بازار در حالی که با گریه دنبال یه راه فرار بود چشمش به پسری خورد که پشت به اون روی زمین زانو زده بود. از شونه های لرزونش معلوم بود که در حال گریه کردنه و با اینکه چهرش رو نمیدید اما هاله غمی که دورش بود به وضوح حس میشد. موهای بلند و مشکی رنگ پسر آشفته و خاکی بود . لباس مشکی رنگش پاره و خونی بود . کم‌کم گریه های بی صدای پسر تبدیل به هق هق های دلخراش و فریاد های بلند و عاجزانه شده بود. میدید که چطور با گریه و ضجه، فریاد میزنه. میخواست بره جلو. میخواست اون پسر ناشناس رو در آغوش بکشه و آرومش کنه، ولی پاهاش انگار روی زمین قفل شده بود. به خودش که اومد دید مثل پسر روی زمین زانو زده و درحال هق هق کردنه. ذهنش خالی بود و پر از علامت سوال. هیچ ایده ای راجب هیچ چیز نداشت. تنها چیزی که میدونست این بود که میخواد گریه های پسر متوقف بشن.
آتیش رو به روش هر لحظه شعله ور تر میشد و به پسر گریون نزدیک تر میشد . میخواست فریاد بزنه و از پسر بخواد که فرار کنه اما انگار زبونش از کار افتاده بود . قلبش داشت سینشو میشکافت. اون آتیش هر لحظه نزدیک تر میشد تا جایی که دیگه تقریبا به پسر رسیده بود. بالاخره تونست زبونش رو تکون بده فریاد بلندی زد و دستش رو به سمت پسر دراز کرد : نهههههههههههه

با فریاد بلندی از خواب پرید. به شدت نفس نفس میزد و تمام تنش خیس از عرق شده بود. لباس خواب سفید رنگ ابریشمیش به تنش کاملا چسبیده بود . تمام بدنش میلرزید و قلبش انگار توی دهنش می تپید.
همون لحظه خدمتکار مخصوص تهیونگ که با شنیدن صدای فریادش وحشت کرده بود داخل پرید.
-خدای من سرورم حالتون خوبه؟
با دیدن صورت تهیونگ که هنوز در حال گریه کردن بود، به شدت وحشت کرد و با دو خودش رو به تهیونگ رسوند و جلوش زانو زد.
-سرورم حالتون خوبه؟ خدای من! خواهش میکنم جواب بدید.
شونه تهیونگو گرفت تا کمی تکونش بده که با حس دمای بدنش بیشتر از قبل وحشت زده شد. فریاد کشید :کسی اون بیرون هست؟؟یه نفر طبیب قصر رو خبر کنه...
***
-حالش چطوره؟
این سوک(مادر تهیونگ )با نگرانی از طبیب قصر پرسید.
طبیب تعظیم کوچکی کرد و با خستگی که بخاطر تلاش های چند ساعتش برای پایین آوردن تب تهیونگ بود جواب داد: خوشبختانه تبشون پایین اومده‌. جای نگرانی نیست‌‌‌‌‌ حالشون خوبه بانوی من. با اجازتون من میرم تا داروهاشونو حاضر کنم.
این سوک سری تکون داد و با نگرانی وارد اقامتگاه تهیونگ شد. خدمتکارهارو مرخص کرد و کنار بستر پسر بیهوشش روی زمین نشست. وقتی مطمئن شد کسی داخل اقامتگاه نیست ، دستهای تهیونگ رو توی دستاش گرفت. چشمهاشو بست ک سعی کرد تا کمی از جادوی شفابخش وجودش رو به بدن پسرش منتقل کنه و بعد دستهای پسرش رو به آرومی رها کرد و منتظر بهش خیره موند.
تهیونگ به آرومی پلکی زد و بالاخره بعد از چندین ساعت بهوش اومد. وقتی مادرش رو بالای سرش دید با چهره گیج و صدای به شدت گرفته ای پرسید: مادر؟ چه اتفاقی افتاده؟
سعی کرد بلند شه که این سوک اجازه نداد و اون رو دوباره خوابوند: از صبح تا همین ده دقیقه پیش داشتی توی تب میسوختی.
با نگرانی نگاهی به صورت خسته و بی حال تهیونگ کرد و موهاش رو نوازش کرد: حالت خوبه؟ چیزی نیازی داری؟
تهیونگ به علامت نه سری تکون داد و این سوک ادامه داد: چیزی شده بود عزیزم؟ خدمتکارت میگفت صبح خیلی آشفته بودی و انگار کابوس دیدی؟ نمیخوای به مادرت بگی چیشده بود؟
تهیونگ کمی به ذهنش فشار آورد و با یاد آوری پسر ناشناس توی خوابش دوباره بغض وحشتناکی به گلوش چنگ انداخت. سعی کرد چهره اش رو عادی جلوه بده و در جواب مادرش گفت : چیزی یادم نمیاد .
حس میکرد خوابش راجب اون پسر رو نباید به مادرش بگه باید فعلا یه راز نگهش داره‌.
این سوک آهی کشید و با مهربونی بوسه ای به پیشونی تهیونگ زد. تهیونگ از حس آرامشی که با بوسه مادرش به بدنش سرازیر شده بود چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید.
-تا طبیب داروهاتو میاره چشماتو ببند و کمی استراحت کن. من همینجا کنارتم.
***
-تهیونگ! عزیزم! بلند شو
تهیونگ به سختی پلکهایی که انگار بهم دوخته شده بودن رو باز کرد .
این سوک‌ با دیدن چشمهای باز و گیج تهیونگ لبخندی زد و گفت: بلند شو عزیزم. باید داروهاتو بخوری،علاوه بر اون تو از صبح تا الان یا خواب بودی یا بیهوش باید یچیزی بخوری.
بعد از اینکه به تهیونگ کمک کرد که سرجاش بشینه داروهایی که طبیب قصر آماده کرده بود رو به دست تهیونگ داد تا اونهارو بنوشه. شونه های پسرش رو گرفت و وانمود کرد که در حال ماساژ دادن اونهاست اما در اصل کمی از جادوی شفابخشیش رو وارد بدن تهیونگ کرد .
تهیونگ که بعد از خوردن داروها به طرز عجیبی حالش بهتر و سرحال تر شده بود ، تازه متوجه شد که چقدر گرسنس و صدای قار و قور شکمش به هوا رفت. با مظلومیت نگاهی به مادرش کرد و لبهاشو آویزون کرد. مادرش نگاهی به چهره کیوت و مظلوم شدش کرد و با لحن بچگانه ای گفت : اوه ته ته کوچولوی ما گرسنس؟
با چاپستیک مقداری غذا رو گرفت و به دهن تهیونگ نزدیک کرد و تهیونگ با ذوق دهنشو باز کرد و اونهارو بلعید. همونطور که غذاشو میجوید اخمی کرد و نق زد: من بچه نیستم
مادرش با نوک چاپستیک به دماغش کوبید و گفت: چرا هستی . تو بچه لوس و دماغوی منی.
تهیونگ اینبار با صدای بلند تری نق زد : من لوس نیستم
و دست به سینه صورتش رو به سمت دیگه ای چرخوند تا اعلام قهر و دلخوری کنه ولی با لقمه بعدی که توسط دستهای مادرش به دهنش نزدیک شد بی خیال قهر و دلخوری ساختگیش دوباره مثل بچه های چهار ساله ذوق زده دهنشو باز کرد
_____________________________________
ملکه با حس نوازش انگشتهای میونگ؛ ندیمه ی وفادارش که در حال شستن موهای مواج و مشکی رنگش بود؛ از فکر و خیال بیرون اومد.
میونگ که متوجه ذهن مشغول ملکه شده بود پرسید: ملکه ی من حالتون خوبه؟ میخواین بعد از حمومتون چای مورد علاقتون رو آماده کنم؟
- خوبم میونگ. حتما اینکارو بکن ؛ چون واقعا بهش نیاز دارم.
میونگ با صدایی آرومی درحالی که سعی میکرد لحنش رو کنترل کنه تا فضول دیده نشه ادامه داد: بنظر میرسه دیشب خواب آسوده ای نداشتین.. زیر چشماتون کمی تیره شدن.
ملکه با شنیدن این حرف نگران شد. نکنه واقعا امروز که قصد داشت به دیدن پادشاه بره صورتش بی رنگ و رو و زشت شده باشه؟
شیء شفافی که از اون برای دیدن خودشون استفاده میکردن رو به دست گرفت و با دقت چهره خودش رو برانداز کرد.
حس میکرد از دیشب تا الان بخاطر فکر و خیالهاش چند سال پیرتر شده.
میونگ که نگرانی ملکه رو حس کرده بود؛ لبخند آرامش بخشی زد و برای آروم کردن ملکه شونه هاش رو مالش داد: نگران نباشید ملکه من، الان دستور میدم براتون ترکیبی از داروی گیاهی که پوست صورتتون رو شفاف و روشن میکنه ،درست کنن.
ملکه با کلافگی غرید: زودتر منو حمام کن و دستور بده اون داروی گیاهی لعنتی رو بیارن؛ تا غروب آفتاب چیزی نمونده و میخوام سریع تر به اقامتگاه امپراطور برم.
میونگ که از خشم ملکه بیشتر از هرچیزی میترسید سریع حمامش کرد و زیبا ترین لباسی که به تازگی اشراف زاده های چین به عنوان هدیه برای ملکه اورده بودند، رو آماده کرد .
بعد از اینکه به ملکه کمک کرد تا حاضر شه تا چند ثانیه نتونست نگاه شیفتش رو کنترل کنه. ترکیب اون لباس حریر قرمز رنگ با بدن خوش تراش و سفید رنگ ملکه به حدی چشمگیر و بود که مطمئن بود تمام مردان قصر با دیدن ملکه ،حسرت داشتن زنی به جذابیت و نفس گیری اون رو در دل خواهند داشت. ملکه واقعا زیبا ترین زن کشور بود.
با کمک ندیمه های دیگه موهای ملکه رو به زیباترین و دلفریب ترین مدل بستن و لباسش رو با عطر مورد علاقه ی پادشاه معطر کردند.
در حینی که ندیمه هاش گیاه دارویی رو روی پوستش ماساژ میدادن به شاهزاده ای فکر کرد که هر لحظه از زندگیش رو سعی در نابود کردن خودش و اون مادر هرزش کرده بود.
اجازه نمیداد قدرت و نفوذی که با از سر راه برداشتن خیلیها و در طی سالیان دراز بهش رسیده بود رو یه جوجه جادوگر ازش بگیره. از روزی که اون تهیونگ لعنتی بدنیا اومده بود سایه ی نحسش روز به روز بزرگ تر میشد. میدونست اگه از سر راه برش نداره سلطنت و قدرتی که این همه سال براش برنامه ریخته بود و چیزی نمونده که به دستش بیاره به یک باره نابود میشه.
اون تا آخرین قطره ی خونش برای به دست آوردن قدرت مطلق مبارزه میکرد و هرکس که سد راهش میشد رو کنار میزد.
بعد از اینکه صورتش رو تمیز کردن؛ سرخاب خوش رنگ و وسوسه انگیزی رو به لباش زدن. اون بدون هیچ کاری هم جذابیتش همه ی مردان رو به زانو درمیاورد چه برسه به الان!
صدای پر از تحکم ملکه به گوش بقیه رسید: به اقامتگاه امپراطور میریم. بهشون خبر بدید.
***
امپراطور ملکه تشریف آوردند
-راهنماییشون کنید .
ملکه وارد اقامتگاه پادشاه شد. لبخند فریبنده ای به امپراطور زد و با قدم های پرعشوه و اغواگرانه ای روبروی امپراطور نشست. سانگ وو که تا اون لحظه با لذت به حرکات اغواگرایانه‌ی ملکه خیره بود با لبخند پرسید : چه چیزی باعث شده ملکه من این وقت شب به اینجا بیان؟
سانگ وو تحت تاثیر حرکات اغواگرایانه ملکه و چهره زیباش قرار میگرفت ، اما اون احمق نبود. به خوبی میدونست که ملکه برای درخواست چیزی اینطور داره از تمام قواش مایه میذاره.
جینهو با عشوه موهاش رو به عقب روند و گفت : سرورم متاسفم که این وقت شب به اینجا اومدم و باعث بهم ریختن خوابتون شدم، اما مسئله ای پیش اومده که باید بصورت خصوصی با شما در میون بذارم .
پادشاه اخمی کرد و به افراد داخل اتاق اشاره کرد که از اونجا برن : میشنوم ملکه من
ملکه ادامه داد: افراد من در سطح شهر تونستند چند جادوگر و اژدها رو شناسایی کنند. تعداد اونها در سطح شهر روبه افزایشه. متاسفانه شاهزاده تهیونگ برخلاف قوانینی که براشون تعیین شده تقریبا هرروز از قصر خارج میشن . عالیجناب من واقعا نگرانم که یکی از این جادوگرها به ماهیت جادویی شاهزاده ما پی ببره و باعث آزاد شدن قدرت جادوییشون بشن و پیشگویی ها به حقیقت بپیوندند.
امپراطور از شدت خشم به نفس نفس افتاده بود. دستهاشو محکم مشت کرد: اون پسره‌ی جادوگر نحس . اگه بخاطر مادرش نبود همون لحظه تولدش از شرش خلاص میشدم. کارش بجایی رسیده که جواب سخاوتمندی من رو با ناسپاسی و سرپیچی از فرمانهای من میده؟ میدونم چیکارش کنم .
ملکه که از نتیجه کارش راضی بود بلند شد و روبه سانگ وو گفت: من از خدمتون مرخص میشم سرورم . فقط خواستم این خبر رو به شما برسونم. امیدوارم شب خوبی داشته باشید.
-ملکه من نظرت چیه که امشب رو کنار امپراطورت بمونی و به اون کمک کنی خواب راحتی داشته باشه؟
جینهو با عشوه پلکی زد و همونطور که امپراطور نزدیک میشد گفت: با کمال میل سرورم

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now