-سرتو بدزد
تهیونگ پچ پچ وار رو به جونگکوک گفت.
جونگکوک خودش رو جلو کشید و با دیدن دور شدن نگهبانا از روی دیوار پایین پرید.
تهیونگ پشت سرش پایین پرید و پچ پچ وار گفت: از این طرف..
و جلوتر از جونگکوک راه افتاد.خواست سمت ورودی اقامتگاه مادرش بره که با دیدن نگهبانهایی که اونجا ایستاده بودن،لعنتی به شانسش فرستاد و با گرفتن دست جونگکوک اون رو پشت بوته بزرگی کشید.
جونگکوک خواست شمشیرش رو از غلاف خارج کنه که تهیونگ جلوشو گرفت و بهش توپید: دیوونه شدی؟ اگه بکشیشون همه نگهبانا میریزن اینجا. خروج از اینجا غیرممکن میشه.
جونگکوک عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و کلافه پرسید: پس چیکار کنیم؟
استرس،اضطراب،ترس و کلافگی به وضوح از تک تک حرکاتش معلوم بود. به حدی هول کرده و ترسیده بود که اصلا نمیفهمید داره چیکار میکنه یا اینکه باید چیکار کنه.تهیونگ نفس عمیقی کشید و جواب داد: یه ورودی دیگه هم هست..پشت اقامتگاه.. باید از اونجا بریم
جونگکوک نگران لب زد: دیر میشه..
-نه نمیشه جونگکوک..نگران نباش..عجله کن و پشت سرم بیا
و با سرعت راه افتاد.بعد از طی کردن مسیر تقریبا طولانی، بالاخره به ورودی دوم اقامتگاه رسیدن.
نگهبانی نبود. اوضاع آروم به نظر میرسید.
بعد از ورود به حیاط اقامتگاه، تهیونگ رو به جونگکوک گفت: تو همینجا بمون من میرم مادرمو بیارم.منتظر تایید جونگکوک نموند به داخل دوید.
بعد از گذشت ده دقیقه، جونگکوک فاصله ای با دیوونه شدن نداشت. پس چرا نمیومدن؟
داشت دیر میشد...وای اگه دیر میشد...
نفس عمیقی کشید و بغضشو فروخورد.
نه!الان وقت شکستن نبود..مردمش بهش احتیاج داشتن..هیونجین بهش احتیاج داشت...فیلیکس بهش احتیاج داشت...دیگه کم کم داشت به این فکر میفتاد که وارد اقامتگاه شه که همون لحظه در باز شد و تهیونگ با چشمهای قرمز و خیس و زنی که حدس میزد مادر تهیونگ باشه با شنلی که روی لباس خوابش پوشیده بود، بیرون اومدند.
این سوک نگاهی به پسری که حدس میزد جفت پسرش باشه انداخت و بخاطر آشنا بودن چهره پسر شوکه شد.
وقت نکرد حرفی بزنی چون تهیونگ دستش رو گرفت و رو بهش گفت: باید بریم اوما..وقت کمهجونگکوک که دیگه مسیر رو یاد گرفته بود، جلوتر دوید و اون دونفر هم پشت سرش؛ باید هرچه زودتر به یه مکان امن میرسیدن تا جونگکوک بتونه تبدیل شه.
***
نامجون کلافه دور خودش می چرخید و عصبی موهاش رو میکشید.
برای بار هزارم داد کشید: پس کجا موندن؟یونگی غرید: یبار دیگه داد بزنی قسم میخورم با همون گاز دست سازتون خفت میکنم.
جیمین آروم جواب داد: اونا رفتن قصر هیونگ..برای اینکه گیر نیفتن باید خیلی احتیاط کنن
VOCÊ ESTÁ LENDO
Vesta | taekook |
Fantasiaتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...