جونگکوک تکونی به پلکهای سنگین و بههم چسبیدهاش داد.
_ جونگکوک؟بدنش سنگین و کرخت بود و توانایی حرکت دادنشو نداشت.
_ هی جونگکوک..جونگکوک اخمی کرد و از بین لبهاش آروم نق زد. خوابش میومد. میخواست که دوباره به خواب بره اما اون صدای مزاحم اجازه نمیداد.
_ چقدر میخوابی پسر، بیدار شو.
با حس دست گرمی که درحال نوازش سرش بود، اخم بین ابروهاش از بین رفت.
پلکی زد و لای چشمهاش رو به آرومی باز کرد.
_ هی خرگوش کوچولو! نمیخوای از خواب زمستانیت بیدار شی؟جونگکوک از لای چشمهای نیمه بازش لی رو بالای سرش دید.
سرش سنگین بود.نمیدونست چرا اینجاست؟ چرا انقدر بدنش بیحس و کرخته؟
مغزش مثل جنگل مهگرفتهای، سنگین از اطلاعاتی بود که انگار پشت مه پنهان شده بودن.توی اون حالت نگاهش رو به اطراف دوخت با ندیدن کس دیگهای تون اطراف، خصوصا تهیونگ و یونگی، دوباره اخم کرد.
_ چرا اخمهات دوباره توی هم رفتن پسر؟+ ت..تهیونگ؟
با صدای خفه و آرومی لب زد. زبونش نمیچرخید تا جملهی "تهیونگ کجاست؟" رو کامل بپرسه.
زبونش رو روی لبهای خشکش کشید و دوباره با صدای خفه و خشدارش دوباره پرسید: یو..یونگی؟
لی جوابی بهش نداد و در عوض پرسید: درد داری؟ گرسنته؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
جونگکوک که با بیجواب موندن سؤالاتش، ترس به دلش افتاده بود، نیمخیز شد و چنگی به دست لی زد.
با مردمکهای لرزونش، ترسیده و بغض کرده، از لی پرسید: چ..چرا جوابمو ن..نمیدین؟
لی سرش رو پایین انداخت و گفت: متأسفم..
جونگکوک با قلبی که هرلحظه ممکن بود قفسهی سینش رو پاره کنه و دستهایی که از ترس و شوک به لرزش افتاده بودن، با چشمهای گشاد شده لب باز کرد تا حرفی بزنه اما صداش انگار ته گلوش گیر کرده بود و درنمیاومد.
اشکهاش قطره قطره از چشمهاش بیرون میچکیدن.
همون لحظه در به شدت باز شد و تهیونگ و یونگی داخل پریدن و با دیدن بههوش بودن جونگکوک با ذوق صداش زدن._ جونگکوک!
با دیدن چشمهای اشکی پسر، لبخند ذوق زده جفتشون در دم محو شد.
جونگکوک نگاهش رو سمت اون دونفر برگردوند.
داشت خواب میدید، این تصویر روبهروش توهم مغز خسته و چشمهای خیسش بودن؟تهیونگ به سرعت جلو اومد و روبهروی جونگکوک زانو زد.
دستهاش رو دو طرف گونه جونگکوک گذاشت و بانگرانی سرتاپاش رو برانداز کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Vesta | taekook |
Fantastikتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...