part17

596 97 24
                                    

هیونجین که با سختی بدن سنگین شده ی جیمین رو حمل میکرد ، میشنید که اون زیر لب با خودش صحبت میکنه ولی خیلی خسته و کلافه تر از چیزی بود که بخواد توجه کنه.

با ابروهای گره خورده به ادامه ی مسیر چشم دوخت که با دیدن قامت آشنایی از پشت، با خوشحالی تقریبا میخواست فریاد بزنه.

جیمین رو روی کولش انداخت و با سرعتی بیشتر از قدم زدن به سمت هوسوک هیونگ که تشخیصش از این فاصله کار آسونی بود حرکت کرد. با صدای کشیده ی جیمین گوشاش رو تیز کرد.
- یااااا.. داری چه.. غلطیییی میکنی.. منو بزارممممم زمیننن

هیونجین دستاش رو پشت رون های جیمین سفت تر کرد و ترجیح داد جوابش رو نده تا زودتر به هوسوک برسن.
وقتی تقریبا چند قدم فاصله داشت با خستگی نالید: هوسوک هیونگ!

هوسوک که پاک فراموش کرده بود اصلا به چه دلیلی به شهر اومده با شگفتی به عقب برگشت.
هیونجین با دیدن دختر تقریبا بیهوشی با سر و صورت خونی ناخواسته هینی کشید و پرسید: این دختره دیگه کیه هیونگ؟ چه بلایی سر خودت اومده؟ از بینیت داره خون میاد..


هوسوک که متوجه خون نشده بود با پارچه ی سرشانه ی لباسش خون رو پاک کرد.
- وقت توضیح ندارم هیونجین. قصد داشتن به زور وارد خونه ای کننش و احتمالا هم بعدش تجاوز، منم نجاتش دادم. زودتر خودت و جیمینی رو به قبیله ببر شهر زیاد امن نیست.


جیمین که با شنیدن صدای هوسوک چشم هاش رو باز کرده بود و نگاه غمگینش رو به سمتش دوخته بود ،سرش رو پایین آورد و متوجه اون دختر تو بغلش شده بود.
همون دختر همیشگی. همونی که همیشه میدونست هوسوک به شهر میره تا اون رو ببینه.

پارچه لباس هیونجین رو بیشتر چنگ زد و با بدخلقی بدون اینکه اجازه بده هیونجین کلمه ای از لب هاش خارج بشه غر زد: زودتر من و از این خراب شده ببر بیرونننن.

هوسوک نگاهی گذرا به جیمین مست کرد، درسته دیدن این روی جیمین مست باعث تعجبش شده بود ولی فعلا وقت ابراز نگرانی یا هرچیز دیگه ای رو نداشت
- مواظب باشین. سریع تر برین.
هیونجین سری تکون داد و با سرعت از هوسوک دور شد.


***

بعد از بستن در اتاق دختر اون رو آروم روی تشکی گذاشت.
سویونگ وقتی سرش به روی تشک فرود اومد ناله از درد سر داد.

- متاسفم ، میدونم درد میکنه. پارچه ی تمیز داری؟

سویونگ آب دهانش رو با سر و صدا و جمع کردن صورتش قورت داد و با دست به سمت دیگه ی خونه اشاره کرد.
هوسوک متوجه اشارش شد و به همون سمت رفت ، چند تا پارچه ی تمیز برداشت و کاسه ای رو پر آب کرد؛ با فرو کردن دستش توی آب خداروشکر کرد که آب اونقدر ها هم سرد نیست.

به دنبال چیز شیرینی گشت تا با اون حال دختر رو کمی جا بیاره که با دیدن شیرینی هایی که دورشون پارچه پیچیده شده خوشحال شد.

کنار سویونگ نشست و با خیس کردن پارچه اون رو روی صورتش کشید، دختر هر از چند گاهی ناله ای ضعیف از روی درد سر میداد. وقتی تمیز کردن صورتش تموم شد شیرینی رو بین لبای سویونگ قرار داد.

- خواهش میکنم بخور، وگرنه از حال میری و مجبورم یه طبیب رو بالا سرت بیارم. میدونی که اکثر طبیب های شهر زیر نظر قصر قرار دارند پس باید به سوالاتیم که ازت میپرسه جواب بدی.

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now