هوسوک با تاریک شدن هوا نگاهی به سویونگ که لباس هاش رو عوض کرده و با سر و وضعی مرتب تر درحال دست و پا کردن شامی بود، کرد.
- باید زودتر برمیگشتم به خونه، حداقل میزاشتی بهت کمک کنم. بهت که گفتم میتونم از پسش بربیام.
سویونگ با صدای مهربون و دلسوز پسری که حتی فکرش روهم نمیکرد روزی تویخونش راه پیدا کنه، به خودش اومد.خواست اسمش رو صدا کنه که ناگهان متوجه شد اسم پسر رو فراموش کرده. همین چند دقیقه ی پیش پسر اسمش رو بهش گفته بود! یعنی بخاطر اثرات ضربه بوده؟ با کمی زور زدن و تمرکز کردن یادش اومد.
- حالم خوبه هوسوک. بهت که گفتم سرگیجه و حالت تهوعم کاملا خوب شده، البته به لطف مراقبت های تو؛ بعدشم چطور انتظار داری وقتی نصف روز رو ازم مراقبت کردی اجازه بدم همینطوری بری؟ میدونم که گشنه ای.
هوسوک حتی توی خواب هم نمیدید اون دختر بهش لبخند بزنه چه برسه با اینکه با لحن محبت آمیز باهاش صحبت کنه و دائم ازش تشکر کنه.
- این برای هزارمین باره که تکرار میکنم نیازی به تشکر کردن نیست. بازم با این حال باید استراحت کنی تازه یکم بهتر شدی.
سویونگ برای پرت کردن حواس پسر تا بلکه بتونه شاممختصری درست کنه تا بتونه حداقل برای جبران محبتش گشنه اون رو به خونه نفرسته سوالی پرسید که ذهنش رو درگیر کرده بود: همین اطراف زندگی میکنی؟
هوسوک لرز ناگهانی به بدنش افتاد. چرا به این فکر نکرده بود که ممکنه سویونگ این سوال رو ازش بپرسه؟
سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه . لبخند مصنوعی زد و ضربان قلبی که میرفت تا بالا بره رو اروم کرد.
- خب.. خب نه یه جورایی؛ خارج از شهر زندگی میکنم.
سویونگ که حواسش پرت خورد کردن سبزیجات بود هومی کشید و دوباره پرسید: یعنی توی روستاهای اطراف؟
هوسوک که هر لحظه بیشتر احساس میکرد مچش در حال گرفته شدنه سعی کرد هر طور شده جوابی سرهم کنه پس معقولانه ترین چیزی که بنظرش رسید رو گفت: خب نه. من و برادرم قبلا تو یکی از روستاهای اطراف زندگی میکردیم که با زمین لرزه ای خونه هاش خراب شد پس اهالی روستا تصمیم گرفتیم تویجنگل زندگی کنیم.
سویونگ با شنیدن جوابی که انتظارش رو نداشت دهنش شبیه اُ شد و چشماش گرد شدن.
- اوه، که اینطور. خیلی وقته این اتفاق افتاده؟
هوسوک که کمی بدنش ریلکس تر شده بود و خیالش راحت تر، ادامه داد: آره این اتفاق زمان پدربزرگم افتاد بعد از اون اهالی اونجا توی جنگل زندگیمیکنیم.
سویونگ سری تکون داد که یکهو یاد چیزی افتاد.
-یعنی... یعنی شما تاحالا با اژدهاها برخوردی نداشتین؟ شنیدم اوناهم توی جنگل زندگی میکنن!!!
هوسوک آب دهنش تویگلوش پرید و به سرفه افتاد؛ سویونگ به سرعت خودش رو به پسر رسوند و چند ضربه به پشتش زد.
- هی خوبی؟
هوسوک از این نزدیکی یهویی احساس گرما توی سرش و گوشاش کرد.
- ممنون. چی پرسیده بودی؟ اها. اژدهاها؟؟؟!!
YOU ARE READING
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...