part18

596 93 34
                                    

هوسوک با تاریک شدن هوا نگاهی به سویونگ که لباس هاش رو عوض کرده و با سر و وضعی مرتب تر درحال دست و پا کردن شامی بود، کرد.


- باید زودتر برمیگشتم به خونه، حداقل میزاشتی بهت کمک کنم. بهت که گفتم میتونم از پسش بربیام.

سویونگ با صدای مهربون و دلسوز پسری که حتی فکرش روهم نمیکرد روزی توی‌خونش راه پیدا کنه، به خودش اومد.

خواست اسمش رو صدا کنه که ناگهان متوجه شد اسم پسر رو فراموش کرده‌. همین چند دقیقه ی پیش پسر اسمش رو بهش گفته بود! یعنی بخاطر اثرات ضربه بوده؟ با کمی زور زدن و تمرکز کردن یادش اومد.

- حالم خوبه هوسوک. بهت که گفتم سرگیجه و حالت تهوعم کاملا خوب شده، البته به لطف مراقبت های تو؛ بعدشم چطور انتظار داری وقتی نصف روز رو ازم مراقبت کردی اجازه بدم همینطوری بری؟ میدونم که گشنه ای.


هوسوک حتی توی خواب هم نمیدید اون دختر بهش لبخند بزنه چه برسه با اینکه با لحن محبت آمیز باهاش صحبت کنه و دائم ازش تشکر کنه.

- این برای هزارمین باره که تکرار میکنم نیازی به تشکر کردن نیست. بازم با این حال باید استراحت کنی تازه یکم بهتر شدی.

سویونگ برای پرت کردن حواس پسر تا بلکه بتونه شام‌مختصری درست کنه تا بتونه حداقل برای جبران محبتش گشنه اون رو به خونه نفرسته سوالی پرسید که ذهنش رو درگیر کرده بود: همین اطراف زندگی میکنی؟


هوسوک لرز ناگهانی به بدنش افتاد. چرا به این  فکر نکرده بود که ممکنه سویونگ  این سوال رو ازش بپرسه؟
سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه . لبخند مصنوعی زد و ضربان قلبی که میرفت تا بالا بره رو اروم کرد.

- خب.. خب نه یه جورایی؛ خارج از شهر زندگی میکنم.


سویونگ که حواسش پرت خورد کردن سبزیجات بود هومی کشید و دوباره پرسید: یعنی توی روستاهای اطراف؟

هوسوک که هر لحظه بیشتر احساس میکرد مچش در حال گرفته شدنه سعی کرد هر طور شده جوابی سرهم کنه پس معقولانه ترین چیزی که بنظرش رسید رو گفت: خب نه. من و برادرم قبلا تو یکی از روستاهای اطراف زندگی میکردیم که با زمین لرزه ای خونه هاش خراب شد پس اهالی روستا تصمیم گرفتیم توی‌جنگل زندگی کنیم.


سویونگ با شنیدن جوابی که انتظارش رو نداشت دهنش شبیه اُ شد و چشماش گرد شدن.

- اوه، که اینطور. خیلی وقته این اتفاق افتاده؟

هوسوک که کمی بدنش ریلکس تر شده بود و خیالش راحت تر، ادامه داد: آره این اتفاق زمان پدربزرگم افتاد بعد از اون اهالی اونجا توی جنگل زندگی‌میکنیم.

سویونگ سری تکون داد که یکهو یاد چیزی افتاد.
-یعنی... یعنی شما تاحالا با اژدهاها برخوردی نداشتین؟ شنیدم اوناهم توی جنگل زندگی میکنن!!!


هوسوک آب دهنش توی‌گلوش پرید و به سرفه افتاد؛ سویونگ به سرعت خودش رو به پسر رسوند و چند ضربه به پشتش زد.

- هی خوبی؟

هوسوک از این نزدیکی یهویی احساس گرما توی سرش و گوشاش کرد.

- ممنون. چی پرسیده بودی؟ اها. اژدهاها؟؟؟!!

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now