تهیونگ با لذت و ولع غذایی که جونگکوک براش پخته بود رو میخورد و هر از چندگاهی از شدت خوشمزگی غذا چشمهاشو میبست و صدایی مثل "اوم" از خودش درمیآورد.
جونگکوک کنار تهیونگ نشسته بود و در حالی که به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، با یک دستش ایل هوا رو بغل گرفته بود و با دست آزادش نامه ای که با تازگی به دستش رسیده بود رو میخوند.
ایل هوا بچهی آرومی بود و اصلا شیطنت نداشت اما به لطف جونگکوک ، تهیونگ و بقیه اعضا به شدت بغلی شده بود طوری که اگه لحظه ای اون رو زمین میذاشتی، به شدت بهونه گیری میکرد در حدی که موقع غذا خوردن اول جونگکوک غذا میخورد و تهیونگ ایل هوا رو نکه میداشت و بعد تهیونگ غذا میخورد و ایل هوا رو بغل میگرفت.
سر ایل هوا روی شونه جونگکوک بود و درهمون حال مشت دستش رو داخل دهنش برده بود و صداهای بامزه و نامفهومی از خودش درمیآورد.
تهیونگ لقمه توی دهنش رو قورت داد و چهار دست و پا خودش رو به بچه و جونگکوک نزدیک کرد.
لبخند درخشان و بزرگی زد و با لحن بچگونه ای گفت: کوچولوی من! تو بغل کوکی راحتی؟
انگشتش رو با لطافت نوازش وار روی گونه ایل هوایی که با چشمهای درشت و عسلی رنگش بهش خیره بود، کشید و وقتی لبخند لثه ای و بدون دندونش رو دید طاقت نیاورد و جسم کوچیکش رو بغل کرد و بوسه بارونش کرد.
بچه که تهیونگ رو میشناخت، لبخند ذوق زده ای زد و پاهاش رو تکون داد.
جونگکوک رو به تهیونگ غر زد: محکم بوسش نکن ته، دردش میاد.
تهیونگ بچه رو به سینش فشرد و بااخم رو به جونگکوک توپید: بچه خودش داره میخنده ، تو چی میگی این وسط؟
سرش رو سمت بچه برگردوند و گفت: بهش گوش ندیا..اون یه بچهی بی ادبهجونگکوک با چشمهای گرد شده انگشتش رو سمت تهیونگ گرفت و با حرص تند تند گفت: یاا یاا! جلوی بچه حرفای بد نزن منو جلوش خراب نکن. اصلا کی به تو گفت عسلی منو از بغلم بگیری؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و سوالی پرسید: عسلی؟ به ایلی گفتی عسلی؟
جونگکوک ذوق زده طوری که انگار بحثشون رو فراموش کرده سرش رو تکون داد و با اشاره به چشمهای ایل هوا گفت: نگاه کن آخه چشاشو شبیه دوتا ظرف پر از عسله.
حسادت مثل زهری توی بدن تهیونگ پیچید.
اخم غلیظی کرد و با لبهای آویزون گفت: تو به این بچه میگی عسلی بعد به که جفتتم میگی تهیونگ؟
جونگکوک بخاطر حسادت بامزه تهیونگ خندید و درحالی که دلش ضعف رفته بود گفت: تهیونگی؟ بی انصافی نکن عزیزم من که هربار با اسمای مختلف صدات میکنم.
تهیونگ غلیظ تر اخم کرد و با درشت کردن چشمهاش بهشون اشاره کرد و اعتراض کرد: منم چشمام عسلیه چرا هیچوقت منو چشم عسلی صدا نزدی؟
YOU ARE READING
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...