*زمان حال*
-جونگ کوک!
جونگ کوک که درحال صحبت با هیونجین بود با شنیدن صدای یونگی، به سمتش برگشت.
-یونگی هیونگ!
قبل از اینکه سمت یونگی بره به سمت هیونجین برگشت و گفت: برای امروز کافیه زیاد به خودت فشار نیار. فعلا برو پیش برادرت ولی موقع غروب آفتاب همراه برادرت به کلبه خانوم چوی برید و کمکش کنید.
هیونجین چشم رئیسی گفت و بعد از احترام به جونگ کوک و یونگی که بهشون رسیده بود، به سمت کلبه خودش و برادرش رفت.
جونگ کوک به سمت یونگی برگشت و پرسید: کاری داشتی هیونگ؟
یونگی بی حس نگاهش کرد و گفت: مگه حتما باید کاری داشته باشم که بیام پیشت ؟
جونگ کوک هول زده دستش رو جلو برد و تند تند به نشونه نه به چپ و راست تکون داد و خواست حرفی بزنی که یونگی اجازه نداد و دست جلو اومدش رو گرفت و دنبال خودش کشید.
قبل از اینکه جونگ کوک لب به اعتراض باز کنه یونگی سریع گفت: میریم خونه و ناهار میخوریم و تو یکم استراحت میکنی و جرئت نمیکنی که روی حرف من حرف بزنی.
جونگ کوک اولش شوکه و بعدش با لبخند به یونگی خیره شد. محبت های همیشگی یونگی هربار باعث گرم شدن قلبش میشد. دست یونگی رو محکم تر گرفت و هم پای اون راه رفت.
-جدیدا چیزی آزارت میده؟
یونگی پرسید و جونگ کوک با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: چی؟
یونگی نوچی کرد و دوباره گفت: پرسیدم چیزی جدیدا آزارت میده؟
-نه هیونگ!چرا باید چیزی آزارم بده؟
یونگی پوکر نگاهش کرد و گفت: تو چرا هربار یادت میره که من توی کله شقو بزرگ کردم و بهتر از هرکس دیگه ای میشناسمت؟ زیر چشمات از بی خوابی هات گود افتاده ، خودتو تا خرخره غرق کار و مشغله های داخل و خارج قبیله کردی. تو این هفته چهار بار سر مسائل غیرضروری تبدیل شدی و دوباره به دورانی برگشتی که با کتک باید بهت غذا داد. باز بگم یا قانع شدی؟
جونگ کوک لبهاشو به دندون گرفت و نفس عمیقی کشید. حقیقتا قانع شده بود،خیلی هم قانع شده بود.
این حجم از شناخت یونگی روش از طرفی خیلی شیرین بود و از طرفی دیگه خیلی ترسناک هم بود، مثل الان که نمیدونست چی بگه.
یونگی که سکوت طولانی مدت جونگ کوک رو دید گفت: منتظرما، فکر نکن میتونی منو بپیچونی.
جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و خیلی ناگهانی گفت: من جفتمو پیدا کردم هیونگ.
با توقف ناگهانی یونگی اون هم سرجاش متوقف شد.
سرش رو بالا نیاورده بود ولی به خوبی میتونست چهره یونگی رو تصور کنه که خشک زده با چشمهای درشت شده و دهن نیمه باز به روبرو خیره شده.
یونگی برگشت و دوطرف صورت جونگ کوک رو با دستهاش قاب کرد و سرش رو بالا آورد.چشمهای جونگ کوک از چشمهای یونگی فراری بود. یونگی که چشمهاش نم زده از اشک شده بود با ملایمت بهش گفت: به من نگاه کن!
جونگ کوک با مردمک های متلاطمش بالاخره باهاش چشم تو چشم شد.یونگی لبخند لثه ایه کمیابش رو زد ولی نتونست جلوی جاری شدن اشکهاش رو بگیره: جونگی کوچولوی من بزرگ شده. جفتشو پیدا کرده. خدای من!
محکم اون رو در آغوش گرفت. از شدت خوشحالی به گریه افتاده بود، ولی وقتی جونگ کوک همونطور که سرش رو به شونه هاش می فشرد و با دستهاش لباسش رو چنگ میزد، روی زمین زانو زد و هق هق هاش بلند شد.
YOU ARE READING
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...