-یعنی تو دکتر قبیله ای؟
تهیونگ ذوق زده رو به جین پرسید.
جین بادی به غبغب انداخت و گفت: درسته، تازه علاوه بر اون سم سازم هستم.
تهیونگ با هیجان پرسید: یعنی سمای کشنده میسازی؟
جین جواب داد: کشنده، فلج کننده، بیحس کننده حتی بیهوش کننده
تهیونگ دستهاشو توی هم گره زد و التماس وار درخواست کرد: میشه به منم یاد بدی هیونگ؟ خواهش میکنممم... مامان من طبیب قصر بوده من یکم طبابت ازش یاد گرفتم.
جین مردد و متفکر خواست دهن باز کنه که تهیونگ سریع ادامه داد: اگه بهم یاد بدی قول میدم از قصر برات کتابهای طبابت بیارم، تا جاییم که بتونم یسری داروها از اونجا میگیرم و برات میارم.
با این پیشنهاد چشم های جین برقی زد و با نیشخند بزرگی گفت: آموزشامونو از کی شروع کنیم شاگرد عزیزم؟
تهیونگ ذوق زده توی جاش پرید و خواست حرفی بزنه که جونگ کوک پیشدستی کرد.
-ببخشید که وسط حرفتون میپرم استاد و شاگرد عزیز، ولی امروز رو باید بیخیال آموزش شین و در ضمن ، تهیونگ! تو فعلا باید بیشتر تمرکزت رو فعال کردن قدرتهات باشه و از اونجایی که جادو نیاز به قدرت بدنی و استقامت بالایی داره ، باید روی بالا بردن قدرت بدنیت هم کار کنی.
تهیونگ غمگین و گرفته پرسید: یعنی اصلا نمیشه بیام پیش هیونگ؟
-چرا میشه ،فقط بعد از تمرینات
تهیونگ سری تکون داد و رو به جونگکوک پرسید: بهم مبارزه هم یاد میدین؟
جونگ کوک ابروهاش رو خاروند و جواب داد: اگه خودت بخوای...
تهیونگ وسط حرفش پرید و گفت: میخوام! بهم یاد بده؛ لطفا!
جونگکوک لبخند ملایمی زد و همونطور که از جاش بلند میشد گفت: بهت یاد میدم فقط این قرار نیست راحت باشه تهیونگ ولی مطمئنم که از پسش برمیای، ولی قبلش باید بهم بگی دقیقا چه زمان هایی میتونی از قصر خارج شی و به اینجا بیای و چه زمان هایی باید برگردی.
تهیونگ بعد از کمی فکر کردن جواب داد:قبل از سرو وعده شام باید اونجا باشم، چون اون موقع تنها زمانییه که بجز افراد مورد اعتمادم کسای دیگه ای هم برای چک کردن وضعیتم به اقامتگاهم میان.
جونگ کوک سری تکون داد،دست به سینه و متفکر گفت: خوبه، از صبح تا قبل از تاریکی هوا، زمان کمی نیست.
جین هم سری تکون داد و رو به جونگ کوک پرسید :چرا سرپا وایستادی؟
-باید دنبال یونگی هیونگ و جیمین؛ تهیونگ فعلا اینجا پیشت باشه زود برمیگردم.
و بعد از کلبه خارج شد.
تهیونگ سمت جین برگشت و پرسید: ام هیونگ؟!
ESTÁS LEYENDO
Vesta | taekook |
Fantasíaتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...