تهیونگ خودش رو بیشتر توی آغوش جونگکوک فشرد و با انگشت اشارش خط های درهم برهمی روی سینه برهنهی اون میکشید.
جونگکوک با جمع تر شدن پسر توی آغوشش حلقه دستش رو دورش محکم تر کرد و همونطور که کمر پسر رو به آرومی ماساژ میداد خودش رو کمی خم کرد و دم گوش پسر گفت: درد که نداری؟
تهیونگ که بخاطر برخورد نفس گرم جونگکوک به گوش و گردنش قلقلکش اومده بود، سرش رو خم کرد و بعد از کوبوندن سرش به شونه جونگکوک برای فاصله گرفتنش، دستش رو از سینه پسر جدا کرد و اون رو دور شونه اون پیچید و جواب داد: نوچ
جونگکوک هومی کشید سرش رو لای موهای تهیونگ فرو برد و نفس عمیقی کشید و در همون حال با صدای خش داری گفت: دیگه باید بریم..هوا تاریک شده.
تهیونگ هم هومی کشید و بی میل از جاش بلند شد که درد خفیفی توی کمرش پیچید.
جونگکوک بعد از اینکه بند لباسش رو محکم کرد به تهیونگی که حاضر و آماده منتظرش ایستاده بود پشت کرد و گفت: بیا رو کولم
ابروهای تهیونگ از تعجب بالا پریدند. خواست حرفی بزنه که جونگکوک گفت: میدونم درد نداری و حالت خوبه ولی مسیر طولانیه و پر از پستی و بلندیه..اذیت میشی عزیزم..نزدیک قبیله که شدیم میذارمت زمین.
تهیونگ با کمی مکث جلو رفت و دستش رو دور گردن جونگکوک پیچید .
جونگکوک دستش رو به رون های تهیونگ رسوند و اون رو بالا کشید.توی مسیر تهیونگ سرش رو روی شونه جونگکوک گذاشته بود و به منظره زیبای اطرافش نگاه میکرد.
بالاخره بعد از مدتی سکوت رو شکست و گفت: جونگکوک؟
-جانم
تهیونگ که توی دلش بخاطر جانم گفتن جونگکوک قند آب شده بود دستش رو دور گردن جونگکوک محکم تر کرد و پرسید: چرا توی قبیله خیلیا جفتی ندارن؟
جونگکوک تهیونگ رو بالاتر کشید و جواب داد: جفت برای همه موجودات جادویی اتفاق نمیفته.
تهیونگ سرش رو از شونه جونگکوک فاصله داد و گفت: یعنی چی؟
جونگکوک جواب داد: راستش تهیونگ خودمم دقیق نمیدونم چرا ولی خیلی کم پیش میاد که موجودات جادویی جفت داشته باشن..و اگرم داشته باشن بازم خیلی کم پیش میاد که بتونن جفتشون رو پیدا کنن. جفت های روحی تقریبا میشه گفت پدیده های نادرین.
تهیونگ اویی کشید و به شوخی گفت: پس ما پدیده های نادری هستیم مگه نه؟
جونگکوک خندید و جواب داد: شما خودتون به تنهایی نادر ترین پدیده این جهان هستید عالیجناب وستا
تهیونگ خندید و دوباره سرش رو به شونه جونگکوک تکیه داد و گفت: همیشه برام سوال بود چرا نامجون هیونگ یا جین هیونگ جفتی ندارن..پس دلیلش اینه
YOU ARE READING
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...