part23

583 102 27
                                    

روی سکوی تقریبا بلند توی کوچه خلوتی نشسته بود و آبنباتهای خوشمزه ای که برادرش براش گرفته بود رو با لذت میخورد و هراز گاهی اطرافشون چک میکرد تا اگه برادرش رو دید خودش رو بهش برسونه.

جونگکوک طبق معمول برای یه سری کارها به شهر فرستاده بودتشون و هیونجین برای جلوگیری از خرابی به بار آوردنش کیسه‌ی پر از آبنباتی براش خریده بود و اون رو اینجا نشونده بود و بعد از کلی سفارش و تهدید رفته بود تا به کارهاش برسه.

قرار بود هوسوک رو تا قبل از غروب آفتاب اینجا ببینن و باهم به قبیله برگردن.

خمیازه بلند بالایی کشید و با صدای بلندی غر زد: خسته شدممم، پس هیونی چرا نمیاد...

-هی تو!

فیلیکس با تعجب به مرد گنده و هیکلی که با خشم خطابش کرده بود، نگاه کرد و اطراف خودش رو چک کرد تا مطمئن شه مرد با خودشه.

بعد از اینکه کسی رو پیدا نکرد با تعجب انگشت اشارش رو سمت خودش گرفت و پرسید:با منی؟

-آره عوضی با خودتم. تو همون پسر تو مغازه ای؟

فیلیکس گیج سرش رو کج کرد و پرسید: ببخشید متوجه نمیشم...من میشناسمت؟

وقتی دید مرد خشمگین تر از قبل سمتش میاد، سریع از سکو پایین پرید و خواست فرار کنه که متوجه یه دسته از مردهایی شد که اون سمت کوچه رو کامل اشغال کرده بودن.
فیلیکس نفس عمیقی کشید تا قلب رو به انفجارش رو کمی آروم کنه.

با صدایی که تمام سعیشو میکرد تا لرزش و ترسی توش مشهود نباشه رو به مرد گفت: باور کن من شمارو نمیشناسم...اشتباه گرفتین‌.

مرد پوزخند خشمگینی زد و خواست حرفی بزنه که صدای پسری از پشت سرش اون رو متوقف کرد.
-آره بچه! تو شاید مارو نشناسی... ولی ما تو و اون برادر آشغالتو خوب می‌شناسیم.
پسر با افرادش جلو اومد.

فیلیکس خشمگین غرید: راجب برادر من درست صحبت کن عوضی
مدتی رو صورت پسر دقیق شد. زیادی براش آشنا بنظر میومد.

پسر پوزخندی زد و گفت: هنوز منو نشناختی؟ پس بزار راهنماییت کنم.
پسر سرش رو کج کرد و به فیلیکس نزدیک تر شد.
-سنگ اوپال رو یادته؟

چشمهای فیلیکس گرد شد و فیلیکس از شدت شوک صدایی از دهنش درآورد.
-تو همونی که میخواست سنگ مارو ببره و کوبوندی تو صورتم؟

-اوه!مثل اینکه بالاخره منو شناختی. آره من همونم.

فیلیکس درحالی که از ترس داشت قالب تهی میکرد سعی کرد ظاهر خودش رو حفظ کنه.
کاملا معلوم بود پسر برای تلافی اومده بود.

تعدادشون خیلی زیاد بود. حتی اگه برادرش خودشو میرسوند بازم ممکن بود نتونه از پس همشون بربیاد.
نفس عمیقی کشید و پرسید: از جون من چی میخوای؟

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now