part19

590 107 34
                                    

با باز کردن در کلبه جیمین خودش رو داخل انداخت و دررو پشت سرش بست و بهش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و با یادآوری اینکه مثل وحشی ها و بدون در زدن وارد کلبه جیمین شده هول زده چشمهاشو باز کرد و با جیمینی چشم تو چشم شد که با رنگی پریده و چشمهای گود افتاده، گیج و شوکه نگاهش میکرد.


لبهاشو گاز گرفت و با بدبختی چشمهاشو بست و سرشو چندبار به در پشت سرش کوبید که اینکارش بیشتر جیمین بی حال و مریض رو شوکه کرد.

تهیونگ فورا چندبار تعظیم کرد و تند تند گفت: معذرت میخوام جیمین...بخدا من بی ادب یا گستاخ نیستم فقط ...نمیدونم...اَه! واقعا نمیدونم...ببخشید، ببخشید. اصلا من همین الان میرم بیرون در میزنم میام تو... نه! یعنی اگه اجازه دادی میام تو.


خواست سریع بره بیرون که جیمین بیحال صداش زد: تهیونگ! بیا تو پسر چرا انقدر هول کردی؟ اشکالی نداره بابا.

تهیونگ که انگار تازه متوجه بیحال بودن جیمین شده بود با نگرانی جلو رفت و گفت: جیمین! حالت خوبه؟ خیلی داغون بنظر میرسی. میخوای کاری کنم برات؟ چیزی لازم نداری؟

جیمین با بیحالی سری تکون داد و همونطور که دوباره توی جاش دراز میکشید گفت: نگران نباش خوبم. چیزی لازم ندارم یئون رفته برام دارو و غذا بیاره .فقط یکم به استراحت احتیاج دارم. متاسفم اما فکر کنم امروز نمیتونیم باهم تمرین کنیم.

تهیونگ تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: اصلا هیچ مشکلی نیست. تو فقط استراحت کن تا زودتر خوب شی.


جیمین لبخند غمگینی زد و بغضش رو به زور قورت داد . چقدر دلش میخواست که این حرفارو از کس دیگه ای میشنید .
چشمهای نم زده و لرزونش رو از تهیونگ گرفت و سرش رو سمت دیگه ای برگردوند . نفس لرزونی کشید و لحافش رو محکم تر توی مشتش فشرد.


تهیونگ غمگین به اون حالت جیمین خیره شد و با تردید جلو رفت و کنار جیمین نشست.
جیمین متوجه نشستن تهیونگ کنارش شد اما واکنشی نشون نداد.

تهیونگ خم شد و جیمین رو توی بغلش کشید.

جیمین اول کمی بی حرکت تو بغلش موند اما بعد از مدتی دستش رو جلو آورد و محکم به لباس تهیونگ چنگ زد.
سرش رو به سینه تهیونگ فشرد و باصدای بلندی هق هق کرد.


تهیونگ هیچی نگفت. هیچ حرکتی نکرد، فقط جیمین رو محکم تر توی بغلش فشرد. دلیل حال بد جیمین رو نمیدونست ولی خوب میدونست که اون پسر چقدر اون لحظه به یه نفر در کنارش احتیاج داره، خودش تجربه زیادی تو این زمینه داشت.

شبهای زیادی رو با این حال گذرونده بود؛ با غمی که با بی رحمی قلب بیچارش رو توی دستهاش له میکرد و اون چاره ای نداشت جز پیچیدن لای پتوش و پنهان کردن خودش از بقیه.

نمیخواست جیمین اون حس تنهایی وحشتناکی که خودش بارها حس کرده بود رو حس کنه. یادش بود که چطور تو اون لحظات له له میزد تا یه نفر در آغوشش بگیره ولی کسی رو نداشت، پس بی هیچ حرفی اجازه داد تا جیمین خودش رو خالی کنه.

Vesta | taekook |Donde viven las historias. Descúbrelo ahora