تهیونگ بعد خبردار شدن از وضعیت خواهرش یک لحظه هم آروم و قرار نداشت.
جونگکوک به سختی تونسته بود توی یه اتاق نگهش داره تا بتونه اوضاع رو بررسی کنه.
تهیونگ گوشه اتاق توی خودش جمع شد، زانوهاش رو بغل گرفت و درحالی که سرش رو روی پاهاش میذاشت، تند تند خودش رو به جلو و عقب تاب میداد.
دیگه صبرش داشت لبریز میشد که در باز شد و قامت جونگکوک در چارچوب نمایان شد.جونگکوک با دیدن حالت غمگین و مضطرب تهیونگ با ناراحتی قدمهاشو تند کرد و خودش رو به اون رسوند.
جونگکوک با اینکه به شدت دلش میخواست پسر بزرگتر رو درآغوش بگیره و با بوسه ها و نوازش های عاشقانه و پی در پیش اون رو آروم کنه اما زمان کم بود پس دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد و گفت: بلند شو عزیزم، وقت رفتنه.
تهیونگ با شوق سربلند کرد و پرسید: میتونیم بریم؟
قبل از اینکه کلمه آره از دهن جونگکوک بطور کامل خارح بشه، تهیونگ به سمت بیرون خیز برداشت و با تمام سرعت دوید.
فیلیکس و هیونجین حاضر و آماده بیرون منتظر ایستاده بودن.
تهیونگ نگاهی به اون دونفر انداخت و پرسید: شما هم میخواین بیاین؟
با تایید اون دونفر لب گزید و با تردید زیر گوش جونگکوک که از کلبه خارج شده بود و کنارش ایستاده بود، گفت: تعدادمون یکم زیاد نیست؟جلب توجه نمیکنه؟
جونگکوک هم آروم دم گوشش گفت: قرار بود فقط هیونجین باشه،ولی فیلیکس مجبورم کرد که به اونم اجازه اومدن بدم.
تهیونگ سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و پشت سر اون سه نفر راه افتاد.***
یه جی بعداز آماده کرده داروی می هی، به اقامتگاه برگشت.
با رسیدن به اقامتگاه به آرومی وارد شد تا آرامش می هی رو که از قبل حتی نحیف تر و ضعیف تر هم شده بود، بهم نزنه.وقتی سرش رو سمت می هی برگردوند در کمال تعجب متوجه شد می هی درحالی که تمام بدنش پر از قطرات عرق شده بود، نفس های صدا دار میکشید و آروم ناله میکرد.
با هول دامن لباسش رو توی دستش گرفت و نزدیک شد با دیدن خیسی خون روی لحاف می هی وحشت زده کاسهی دارو از دستش پایین افتاد.
با عجله درحالی که از ترس بغض کرده بود، خودش رو به یونگی که بیرون اقامتگاه ایستاده بود، رسوند.
یونگی با دیدن حال پریشون یه جی متعجب و ترسیده گفت: چیشده یه جی؟
یه جی نفس لرزونی کشید و با عجله گفت: پزشکو خبر کن..بانو خونریزی داره..فکر کنم وقتشه.
یونگی با چشمهای گشاد شده چند دقیقه خشکش زد و بعد با تکون های یه جی به خودش اومد.
یه جی داد کشید: به خودت بیا یونگی..بانو حالش خوب نیست..هرلحظه ممکنه از دست بره.
JE LEEST
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...