-بیخیال مرد! انقدر حرف مفت نزن مهارت هیچکس تو آهنگری و ساخت اسلحه به پای تو نمیرسه.
نامجون چشمی چرخوند و بدون نگاه گردن به یونگی جواب داد: ولی اون چیزی که تو از من میخوای هم کم چیزی نیست. لعنتی من تو عمرم یه کیوکتسو شوگی رو از نزدیک ندیدم بعد تو از من انتظار داری از روی یه نقاشی برات بسازمش؟
یونگی جدی جواب داد: آره
نامجون سرجاش متوقف شد و پوکر به یونگی خیره شد.
یونگی شمشیرش رو توی دستش چرخوند و بیخیال شونه ای بالا انداخت.
-مرد!من ازت درخواست نکردم که انقدر اما و اگر میارینامجون که به این قلدری های یونگی عادت کرده بود، چشم غره غلیظی بهش رفت و با غیض گفت: ببینم چیکار میتونم کنم
زیرلب با غرغر ادامه داد: مرتیکه قلدر.با توقف ناگهانی یونگی خودش رو بهش رسوند و خواست حرفی بزنه که یونگی با گرفتن انگشت اشارش جلوی دهنش اجازه نداد.
یونگی با چشمهای ریز شده سرش رو به سمت راست متمایل کرد و رو به نامجون زیرلب گفت: میشنوی؟
نامجون اخمی از روی دقت کرد و با شنیدن صدایی ابرویی بالا انداخت و با جدیت پچ پچ کرد: آره! صدا از سمت رودخونه میاد.
یونگی شمشیرش دو از غلاف بیرون کشید و بیصدا سمت رودخونه راه افتاد.
نامجون با شک پچ پچ کرد: شاید چند نفر باشن که فقط دارن آب تنی میکنن.
یونگی بدون اینکه برگرده جواب داد: پس در اون صورت بیصدا از کنارشون رد میشیم.
بعد از مدتی هردو پشت بوته ای پنهان شدن و به مردهایی که لخت توی آب درحال حموم کردن بودند خیره شدند.
نامجون گفت: خب مثل اینکه فقط چنتا آدم عادین.یونگی پوزخندی زد و گفت: عادی؟ به اونجا نگاه کن.
و به تخته سنگی که کنارشون قرار داشت اشاره کرد.نامجون با شناختن لباس گارد سرخ ،اخم غلیظی کرد اینبار با نفرت به هفت مرد توی رودخونه خیره شد و زیر لب غرید: جلو رو برمیداری یا پشتو؟
یونگی با لبخند ترسناکی گفت: من جلو رو برمیدارم تو هوای پشت رو داشته باش.
به آرومی از پشت بوته بیرون رفت و مخفیانه خودش رو به داخل رودخونه رسوند.
با لبخند به نامجونی که پشت درختی نزدیک اون مردها پنهان شده بود، چشمکی زد و بعد از حبس کردن نفسش کاملا زیر آب فرو رفت.
مردهای داخل آب کاملا بیخیال و آسوده خاطر خودشون رو میشستن و باهم حرف میزدن و دایره وار کنار همدیگه ایستاده بودند.
یکی از مردها که با دیدن سایه ای مشکوک توی آب کمی سمت آب خم شده بود، کاملا ناگهانی توی آب کشیده شد.
بقیه مردها که فکر میکردند اون توی آب لیز خورده با صدای بلندی شروع به خندیدن کردن. غافل از اینکه اون مرد توسط یونگی زیر آب کشیده شده بود و گردنش شکسته شده بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Vesta | taekook |
Fantasiتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...