جونگکوک نفس عمیقی کشید و به در کلبه مقابلش نزدیک شد.
هول کرده بود و نمیدونست دقیقا چیکار کنه و یا اینکه چی باید بگه ، ولی مصمم بود که اینکار رو حتما انجام بده.اون و تهیونگ تقریبا یک سال بود که کنار هم بودن اما تا الان کوچک ترین خلوت دونفره و یا یه تایم اختصاصی فقط و فقط برای خودشون رو نداشتن.
دستهایی که از شدت هیجان و استرس عرق کرده بودن رو به موهاش کشید و با خودش فکر کرد: اگه قبول نکنه چی؟ اگه خسته باشه چی؟ خدایا!قرار گذاشتن چقدر سخته.
دوباره دستش رو به صورتش کشید و کلافه به سنگ زیرپاش لگد محکمی زد.
زیر لب غرید: لعنت بهش..یا الان یا هیچوقت..جرئتت کجا رفته..
نفس عمیقی کشید و مصمم تر از قبل به در نزدبک شد ، دستش رو بالا برد و خواست در بزنه که در ناگهان باز شد و این سوک پشت در نمایان شد.
این سوک با دیدن جونگکوکی که یه دستش مشت شده روی هوا خشک شده و خودش هم با دهن باز و چشمهای گرد شده به اون خیرس ، متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت: اوه جونگکوک شی!
جونگکوک هول کرده دهن باز موندش رو بست و دست خشک شده روی هواش رو پایین آورد.
به نشونه احترام تعظیم کوچیکی کرد و گفت: بانو..صبحتون بخیراین سوک تکه ای از موهاش رو پشت گوشش برد و با مهربونی گفت: تهیونگ داخله..هنوز خوابه..ممنون میشم اگه بیدارش کنی..صبحانش هم حاضره..من میرم پیش جین شما راحت باشید.
این سوک این جملات رو گفت و با آرامش راه کلبه جین رو در پیش گرفت.
جونگکوک نگاهی به مسیری که ابن سوک در پیش گرفته بود انداخت و دوباره روش رو سمت کلبه برگردوند.
آب دهنش رو با صدا قورت داد و عرق روی صورتش رو با آستینش پاک کرد.
اگه کسی اون رو از دور میدید فکر میکرد که درحال آماده شدن برای جنگ با یه موجود جادویی نامیراس..
دستش رو جلو برد و در نیمه باز رو کامل باز کرد.
با قدم های آروم و بی صدا داخل شد.
اتاق تهیونگ کمی اون طرف تر قرار داشت.
جونگکوک کم مونده بود از استرس غش کنه.
-خدایا! چرا انقدر سخته؟جلو رفت و وارد اتاق تهیونگ شد. تهیونگ بیخبر از همجا توی خواب عمیقی به سر میبرد. پتو رو بجای اینکه روی تنش بکشه گلوله کرده بود و توی بغلش گرفته بود. موهای بلندش آشفته و بهم ریخته روی بالشت پخش شده بود.
جونگکوک با دیدن تهیونگ انگار تمام استرسش رفته بود.
با لبخند مهربون و چشمهای براق و پر از عشقش به تهیونگ خیره شد.کنار تهیونگ زانو زد و به آرومی سرش رو نوازش کرد.
سرش رو جلو برد و زیر گوش تهیونگ نجوا کرد: تهیونگ؟!
STAI LEGGENDO
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...