فیلیکس دست به سینه نگاه پرحرصش رو به برادرش که درحال آماده شدن بود دوخت و پوف کلافه ای کشید.
جرئت حرف زدن یا اعتراض کردن نداشت چون اوضاع جدی تر و حیاتی تر از چیزی بود که بخواد لجبازی کنه ولی با اینحال اصلا حس خوبی نداشت و این حس بدش فقط راجب اینکه قرار نبود برادرش رو همراهی کنه نبود و همین اون رو بیشتر میترسوند.
هیونجینکه کاملا سنگینی نگاه فیلیکس رو حسمیکرد، همونطور که گره بند لباسش رو محکم میکرد گفت: داری سوراخم میکنی لیکسی.
فیلیکس سریع نگاهشو دزدید و غر زد: من که نگات نمیکردم.
هیونجین تک خندی زد و سمت برادرش رفت.
فیلیکس سرش پایین بود اما به خوبی متوجه برادرش که درحالی که کمی لنگ میزد سمتش میومد، شده بود.
هیونجین دستش رو روی شونه فیلیکس گذاشت و درحالی که سرش رو خم میکرد تا بتونه صورتش ببینه گفت: تو چیزی لازم داری که برات بیارم؟
فیلیکس پوفی کشید و سرش رو بالا گرفت.
-فقط سالم برگرد هیونگ.هیونجین لبخندی زد و گفت: نگران نباش..خیلی زود برمیگردیم
فیلیکس سرش رو تکون داد و هیونجین بعد از اینکه چندبار به ارومی روی شونه فیلیکس کوبید بیرون رفت.
فیلیکس رفتن هیونجین رو تماشا کرد و بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شد پوزخندی زد و شمشیرش رو دست گرفت.
خواست از کلبه خارج شه که چشمش به شوریکن های گوشهی اتاق افتاد.کمی مکث کرد و با تردید سمتشون رفت.
حسی بهش میگفت که بهتره اونها رو هم همراه خودش ببره.
تمام شوریکن هارو توی کیسه ای ریخت و اون کیسه رو محکم به بند لباسش گره زد و از کلبه خارج شد.***
نامجون چکش رو محکم و پشت هم روی فلز داغ کوبید.
بالاخره وقتی عضلات دستش کم آوردن، متوقف شد و فلز داغی که تقریبا شکل تیغه شمشیر رو به خودش گرفته بود رو درون آب فرو برد.بعد از بیرون کشیدن تیغه از آب نگاهی بهش انداخت.
-تقریبا آمادس..چکش رو کناری انداخت و دستش رو بالا آورد، با کمی تمرکز دستش رو حرکت داد و به تیغه توی دستش حالت داد.
از خوبی های قدرت خاک این بود که علاوه بر خاک روی فلزها هم مسلط میشی.
بعد از اینکه کاملا فرم تیغه شمشیر رو گرفت، اون رو کنار بقیه تیغه هایی که جدیدا ساخته بود گذاشت و شاگردش رو صدا زد.
-سوهو! اینارو ببر پیش چن..دسته هاشون آمادن؟
سوهو درحالی که خم میشد و سبد رو برمیداشت جواب داد: بله هیونگ! همشون آمادن..
ESTÁS LEYENDO
Vesta | taekook |
Fantasíaتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...