تهیونگ با چشمهای بسته سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد.
جونگکوک با رها کردن نفسش نگاه نگرانش رو از تهیونگ گرفت و رو به لی که بنظر توی فکر بود پرسید: چیکار کنیم؟لی بعد از مدتی سکوت رو شکست.
-چاره ای نیست..باید بیاریمش اینجاتهیونگ با بیحالی دستی به صورتش کشید و پرسید: چجوری؟ اون مریضه..بارداره..ضعیفه..ممکنه آسیب ببینه.
جیمین که تمام مدت سکوت کرده بود گفت: من یه نقشه دارم..
با دیدن نگاه کنجکاو اعضا روی خودش ادامه داد: ما نمیتونیم اونو بیاریم اینجا.شاید بهتره خودمون بریم اونجا..نامجون با تعجب پرسید: یعنی میگیم پاشیم بریم خونه وزیر یوچان؟
جیمین سرش رو به دوطرف تکون داد و سریع گفت: نه...یعنی هممون نه..دونفر از خودمون..
جین گفت: بدم نمیگه..میتونیم بعنوان یکی از خدمتکارای اونجا وارد شیم..
جیمین سریع گفت: دقیقا..همینو میخواستم بگم.
لی که تمام مدت در سکوت بهشون خیره بود پرسید: چجوری میخواین به اونجا نفوذ کنین؟
هوسوک یک دفعه جواب داد: خدمتکارهای اونجا... حداقل باید از شر چهار نفرشون خصوصا خدمه خواهر تهیونگ خلاص شیم..قطعا بعدش دنبال خدمتکار میگردن..ما اون موقع باید وارد عمل شیم.
نامجون پرسید: اگه انتخاب نشدیم چی؟
تهیونگ گفت: من با خواهرم صحبت میکنم..اون خودش خدمه خودش رو انتخاب میکنه..اگه بشناستتون انتخابتون میکنه..
یونگی گلوش رو صاف کرد و گفت: خب باشه فهمیدیم..حالا کی رو بفرستیم؟
جیمین سریع با ذوق گفت: یئون...
لی و هوسوک همزمان وسط حرفش پریدن و داد زدن:نه!
جیمین که بخاطر صدای داد اونا هول خورده بود متعجب و با لبهای آویزون گفت: چرا داد میزنین؟..ترسیدم
هوسوک با حرص گفت: چرا اولین کسی که به ذهنت رسید باید یئون باشه؟
جیمین با تعجب گفت: خب چون اون پزشکه..
لی وسط حرفشون پرید و غرید: هرکسی غیر از یئون... فهمیدین؟
جونگکوک اخم غلیظی کرد و متفکر به بحث اونا خیره شد.
استاد لی زیاد از حد در برابر یئون گارد نداشت؟ نکنه...با فکری که به ذهنش رسید وحشت زده و متعجب توی جاش پرید..
نه امکان نداشت...ممکن نبود..ولی اگه قضیه همین بود چی؟ باید چیکار میکرد؟تهیونگ که متوجه آشفتگیش شده بود با نگرانی سمتش خم شد، دستش رو دور شونه پسر پیچید و دم گوشش با صدای آروم و لحنی ملایم پرسید: چیزی شده کوکی؟حالت خوبه؟
جونگکوک سمت تهیونگ برگشت، تیله های درشت و مشکی چشماش از اضطراب میلرزید ، اون هم دم گوش تهیونگ خم شد و گفت: بعدا بهت میگم..
DU LIEST GERADE
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...