یک ماه بعد
محکم تر به پهلوی اسبش کوبید و خودش رو خم کرد تا شاخه درخت هایی که با سرعت از کنارشون میگذشت، صورتش رو زخمی نکنند.
با دیدن فیلیکس از دور لبخندی زد و از حالت خمیده ای که داشت بلند شد.
فیلیکس با دیدن تهیونگ نیشش باز شد و توی جاش شروع به وول خوردن کرد.
تهیونگ با رسیدن به فیلیکس از اسبش پیاده شد .
-سلام تهیونگی هیونگ! امروز چرا دیر کردی؟
تهیونگ لبخند خسته ای زد و جواب داد: یه مشکلی تو قصر پیش اومده بود.
نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن هیونجین ابرویی با تعجب بالا انداخت و گفت: عجیبه که هیونجین اینجا نیست. کجاست؟
فیلیکس دست به سینه شد و با لبهای آویزون غر زد: با جیمینی هیونگ رفتن شهر. هیون هروقت جیمینی رو میبینه کلا منو انگار یادش میره.
تهیونگ چشمی چرخوند و پس سر فیلیکس کوبید: باز رو مخ جین هیونگ رفتی و بهت صبحونه نداده گشنه موندی؟
فیلیکس سرش رو توی دستاش گرفت و با شگفتی پرسید: چجوری فهمیدی تهیونگییی؟
تهیونگ راه افتاد و بازوی فیلیکس هم کشید که باهاش همقدم شه. در همون حین جواب داد: آخه رسما داری چرت و پرت میگی. این روی متوهم و هذیون گوت فقط واسه وقتاییه که گشنته.
فیلیکس دوباره اخمهاش توهم رفت و دوباره غر زدن رو از سر گرفت: جین هیونگم فقط منتظر یه بهونس تا بزنه عالم و آدمو از غذا محروم کنه. مگه من چیکار کردم؟ یعنی زهر عنکبوت بیوه سیاه انقدر ارزش داشت تا منو اینجوری گشنه از خونش پرت کنه بیرون؟
تهیونگ وحشت زده سرجاش ایستاد ، سمت فیلیکس برگشت و شونه هاشو رو توی دستهاش گرفت.
-با شیشه زهر عنکبوت بیوه سیاه چیکار کردیی؟؟
فیلیکس دستهاش رو پشت سرش قفل کرد و همونطور که به آسمون خیره بود، گفت: میخواسم ببینم سمش چطوری کار میکنه واسه همین ریختمش روی یه نون و دادمش به یه سنجاب که تازه گرفته بودمش.
تهیونگ محکم تو سر خودش کوبید. اون سم لعنتی رو با کلی بدبختی تونسته بودن گیر بیارن. اینکه فیلیکس همین الان هم زنده بود خودش یه معجزه بود.
فیلیکس سرش رو کج کرد و با چشمهای درشتش به تهیونگ خیره شد.
-کار اشتباهی کردم تهیونگی؟
تهیونگ با بیچارگی به فیلیکس نگاه کرد و جواب داد: فقط تا چند روز حتی از چند کیلومتری جین هیونگم رد نشو.
فیلیکس سری به نشونه تایید تکون داد و پشت تهیونگ راه افتاد.
با رسیدن به زمین تمرین هردوشون میخکوب شده به صحنه روبرو خیره شدن.
کمی اون طرف تر توی زمین تمرین یونگی موهای بلندش رو از روی چشمهاش کنار زد و نفس نفس زنان به جونگ کوکی که رو بروش بود خیره شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Vesta | taekook |
Fantasiتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...