-هوسوک!
هوسوک توجهش به جین جلب شد و جواب داد: بله هیونگ؟جین بینیش رو چین داد و گوشه ی ابروش رو خاروند و گفت: جیمین و هیونجین از صبح داخل شهر رفتن و هنوز برنگشتن. شک ندارم دوباره رفتن ی گوشه کناری مست کردن.
هوسوک سری از روی تاسف تکون داد و با حرص گفت: پس کی میخوان آدم شن؟الان میرم دنبالشون.
جین حرف همیشگیش رو گوشزد کرد: فقط زود برگرد.
هوسوک که در دلش هرچی فحش بلد بود نثار هیونجین کرد؛ یجورایی همیشه مطمئن بود اونه که اصرار میکنه تا با جیمین مشروب بخوره ولی واقعیت چیز دیگری بود. اصلا چرا اونا انقدر باهم وقت میگذروندن؟
جلوی اخمی که رفته رفته داشت بین ابروهاش مینشست رو نگرفت و همونطور با اخم باخودش غر زد:حساب اون پسره ی تخس رو میرسم
***
خورشید غروب کرده بود و آسمون رو به تاریک شدن بود. سویونگ بی توجه به اطراف غرق در افکارش به سمت غذاخوری مادربزرگش میرفت.
با سری پایین افتاده راه میرفت که صورتش به قفسه ی سینه ی کسی برخورد کرد.
به خودش اومد و تا کمر خم شد تا عذرخواهی کنه.- معذرت میخوام؛ حواسم نبود ندیدمتون.
بدون اینکه سرش رو بلند کنه تا ببینه به کی برخورد کرده راهش رو کج کرد که بازوش اسیر دستهای بزرگ و مردونه ای شد.
- به به؛ ببین کی اینجاست!
سویونگ در اون لحظه حتی فراموش کرد نفس حبس شدهاش رو بیرون بفرسته؛ به صورت نفرت انگیز اون مرد نگاه کرد و سعی کرد جلوی لرزش پاهاش رو بگیره.
- فک کردی میتونی با سکه هایی که بابای قمار بازت از من دزدیده راحت زندگی کنی؟
سویونگ آهسته دستش رو وارد آستینش کرد تا چاقوش رو در بیاره.
- باتواممم هرزززه!
سویونگ با یک حرکت ناگهانی چاقورو بالا آورد و روی صورت مرد خط انداخت.
- دستتو به من نزن آشغال
با فاصله گرفتن خواست راهی که اومده رو برگرده؛ بیشتر از سه قدم برنداشته بود که دو مرد راهش رو سد کردن.
برگشت تا از عقب فرار کنه که یک مرد دیگه به هنگجونگ، طلبکار نفرت انگیز پدرش؛ البته اگه بشه اسمش رو پدر گذاشت؛ اضافه شد.
هنگجونگ با عصبانیت نزدیک دختر شد با سیلی محکمی که به صورتش زد، اون رو روی زمین پرت کرد و یکی از اون مرد ها پاش رو روی دست سویونگ قرار داد که باعث شد فریادی از درد بکشه و چاقو از دستش رها شه.
هنگجونگ یقه ی دختر رو گرفت و به دیوار پشتش کوبید.
خودش رو به دختر چسبوند و با نگاه تیز و هرزه ای به چشم های دختر زل زد و گفت: فک کردی این دفعه میتونی از دستم دربری؟
YOU ARE READING
Vesta | taekook |
Fantasyتهیونگ تو خودش بیشتر جمع شد و با تعجب پرسید: منو میبری به قبیلتون؟ قبیله اژدهاها؟ جونگ کوک همونطور که سعی میکرد آتیش رو کمی بزرگ تر کنه جواب داد: آره، نکنه میترسی؟ تهیونگ تقریبا جیغ کشید: نههه! وقتی نگاه متعجب جونگ کوک رو دید خجالت زده سرش رو پایین...