❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 1 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

311 61 39
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ وَهم‌آلود  ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

Maybe we feel empty because we leave pieces of ourselves in everything we used to love.

شاید چون تیکه‌هایی از خودمان را در چیزهایی که دوست داشتیم جا گذاشته‌ایم، احساس تهی بودن می‌کنیم.

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

((آینده تابستان ۲۰۲۴))

دختر بچه‌ها پیرهن‌های آبی و آسمونی و یاسی پوشیده بودند. دو طرف فرش قرمز راه می‌رفتند و چرخ می‌زدن. دامن‌هاشون باز شده بود و اکلیل از روی لباس‌هاشون می‌ریخت. گلبرگ‌های رنگارنگ رو هرطرف پخش می‌کردند و موسیقیِ معمولی کلیسا رو به سمفونی خاطرات به یاد ماندنی تبدیل می‌کردند.

آدم‌ها با مرتب‌ترین و گرون‌ترین لباس‌هاشون، روی صندلی‌ها نشسته بودن. کشیش پیر با کتاب انجیل و ردای بلند مشکی و طلایی، بالای پله‌ها ایستاده بود. تورهای سفید از سقف بلند کشیده شده بودند و به دیوارها می‌رسیدن. نور آفتاب ظهر داخل شیشه‌ها می‌شکست و طوری به زمین می‌رسید انگار می‌خواد به پای کسی که قرار بود روی این فرش قرمز راه بره، بوسه بزنه. عطر گل...آهنگ کلیسا و رنگ‌های سرد و آروم یک هارمونی خارق‌العاده از تلاقی بخش رمانتیک و تراژدی زندگی ساخته بود که توی نوستالژی و اسلوموشن پنداری غرق شده بود.

نور روی سکوی بالای پله‌ها می‌تابید. نور سرد که انگار همرنگ با آسمون بود. کشیش انجیل رو ورق زد و مردی که اون بالا منتظر ایستاده بود، تعداد پله‌ها رو با چشم‌هاش شمرد. کت‌وشلوار خاکستری پوشیده بود، همه توی مراسم ازدواج‌شون سیاه یا سفید می‌پوشیدن ولی اون خاکستری پوشیده بود. به جای کراوات دستمال گردن نقره‌ای بسته بود.

سردست‌هاش رو خواهرش صبح براش زده بود و رنگ مصنوعی، ابروهاش رو سیاه کرده بود. صاف و موقر ایستاده بود. با قلبی متلاطم انتظار می‌کشید و پله‌ها رو می‌شمرد تا سر سنگینش رو از افکار زیادی که داشت، نگه‌داره.

دیوارهای سنگی خاکستری بودن...سقف کلیسا طوری بلند بود که آرزوی لمسش محال بود. معماری ایتالیایی خاصش کرده بود و گرد اکلیل توی مسیر نوری که پنجره به داخل می‌اومد، می‌درخشید.

هم‌خوانی خواهران به اوج رسید و شکوه معنویت همه جا پخش شد. نگاه مردی که نور توی چشم‌های کم‌رنگش می‌شکست و سرخ میشد، بین جمعیت چرخید و انتهایی‌ترین قسمت دالان بزرگ کلیسا، شد مقصد چشم‌هاش.

درها گشوده شد. نفس مرد توی سینه‌اش حبس شد. تیرگی پشت در آروم آروم محو شد و نور از پنجره بلند کلیسا طوری تابید انگار بالاخره وعده‌های انجیل حقیقی شده بود و مسیح ظهور کرده بود. نفس مردی که بالای پله‌ها ایستاده بود، متوقف شد. کف دست‌هاش رو که توی دستکش سفید با خطوط نقره‌ای بودند، به کنار شلوارش مالید و حقیقی‌ترین لبخند عمرش رو زد.

perception language Donde viven las historias. Descúbrelo ahora