❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ لبخند پلاسیده ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
What is the use of a lighted grave when its occupant never sees anything?!
نورانی بودن یه قبر چه سودی داره وقتی ساکنش هرگز چیزی نمیبینه؟!
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
صبح اولین روز سال نو، اونهایی که میدونستن کادو ندارن زیر پتو خواب بودن ولی نوههای لورنا و یوهون، طوری از پلهها به سمت پایین دویدن که نزدیک بود مغزشون برای هميشه متلاشی بشه. مشتاق بودن تا کادوهایی در راستای تربیت بهتر و درخشش بیشتر برای کور کردن هم سن و سالهاشون رو دریافت کنن!
احتمالا با ضربه مغزی شدن، دایی یا عمو چان خیلی هم خوشحال میشد که از لیست انسانهای دستآموز خط خوردن! لورنا کادوهای چانیول رو دونه دونه از زیر درخت برمیداشت و دست همسرش میداد. یوهون میخواست همه رو ببره و به چانیول بده چون امروز باید کادو میگرفت.
سهون به زور توسط الزا بیدار شده بود. اون ترجیح میداد بخوابه و با فکر به اینکه بعد از تعطيلات، جاش رو چانیول میگرفت حتی بیشتر میخواست بخوابه! واقعا خسته بود و یاد حرف برادرش که میگفت آرزو کن توی جعبهات خواب بهت کادو بدن افتاد ولی اون دیشب هیچ آرزویی نکرد. شاید اگه چانیول لحظهی سال نو اینجا بود چنین آرزویی میکرد.
باستین و کاترین به خونهی اقوامشون رفتن ولی ناراحت بودن چون نمیخواستن اربابشون تنها باشه.
توی همین موقع، چانیول با لباسهای شیک و موهایی که حالتدار بالا داده بود، محکم دست لئونارد دلوکا رو میفشرد و با فشاری که مرد به پشت کمرش وارد میکرد به سمت داخل قصر مرد هدایت میشد. لئونارد که قصد نداشت دست چانیول رو رها کنه، لبخندش رو پهن کرد و صادقانه ابراز خوشحالی کرد:" واقعا خوشحالم که توی سالنو اینجا شده اولین جایی که میای...امروز خیلیها به کلیسا میرن یا دیدار پدر و مادر ولی تو اینجایی...برای دیدنِ این پیرمرد تنها!"
چانیول هم لبخند متقابلی زد ولی در مقایسه با مال لئونارد، بیرنگ و زشت بود. دستش رو آروم از بین دستهاش مرد بیرون کشید و نگاهش ریزبین توی ورودی خونهی مرد گشت:"+ راستش گاهی حتی بین جمع هم آدم احساس تنهایی میکنه...ولی اینجا پیش شما...مطمئنم که بهترین جا برای فرار از تنها نبودنه!"
لئونارد به جوان چاپلوس قهقه زد و راهنماییش کرد تا به سمت نشیمن برن. دقایقی بعد هردو پشت شطرنجی که چانیول بعنوان کادوی سال نو برای مرد بزرگتر آورده بود، نشسته بودن و مشغول حرکت دادنِ مهرهها بودن! شطرنجی که چانیول به دوستش فرانچسکو سفارش داده بود تا براش از سنگ ایدوکراز تراش بده. یه سنگ سبز مات که شبیه به آبنباتهای سیبی بود که شفاف نبودن.
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...