❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 41 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

59 18 1
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ شکستن قول‌▩ོཽ⃟꯭݊🤍

We promise ourselves tomorrow without thinking about death

ما بدون فکر کردن به مرگ، قول فردا رو به خودمون می‌دیم....

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

توی محله‌ی بِرِرا پر بود از مغازه‌های کوچیک. هرچیزی رو میشد توی هرگوشه‌ای از این محله پیدا کرد. جایی که از پشت شیشه‌ی یک رستوران می‌تونستی شاهد پرواز بی‌نتیجه‌ی پرنده‌ها توی مغازه باشی یا توی یک بوتیک دنج، وقتی جدیدترین طرح تی‌شرت رو برمی‌دادی، چشمت به عتیقه‌ای تازه کشف شده بیفته. فقط دو دقیقه زمان می‌برد تا تمام انواع شخصیت‌ها رو بتونی موقع قدم زدن ببینی و حس کنی به جای راه رفتن توی خیابون، وسط یک خونه‌ی کوچیکی، توی یک خانواده‌ی کوچکی!

چانیول واقعا محله‌اش رو دوست داشت. شاید اون بزرگترین خونه‌ی این منطقه رو داشت و متفاوت‌تر از همه‌شون خیلی اشراف‌زاده‌ای زندگی می‌کرد ولی عاشق راه رفتن توی خیابون‌ها بود. به خصوص وقتی بازارچه‌ها روزهای دوشنبه و پنجشنبه، کاری می‌کردن تا پارچه‌های رنگارنگ جای آسمون آبی رو بگیره و سنگ‌فرش خاکستری، زیر کالاهای رنگ به رنگ گم بشه. اما الان یکشنبه بود. اونم کنار پنجره و پشت میز یه رستوران نشسته بود.

فریاد میرم کلیسای پسری رو که داشت شالگردن می‌بست و برای باریستای دیگه‌ای دست تکون می‌داد رو می‌شنید و رفت‌وآمد زیاد مردم رو خارج از این رستوران می‌دید.

یک رستوران ایتالیایی فوق‌العاده که به اسم یک فرمانده‌ی رومی بود. روی دیوارها پر بود از عکس زوج‌های عاشق و خانواده‌های صمیمی و روی میز هم کنده‌کاری مشتری‌ها به چشم می‌خورد. اِنریو روبه‌روی چانیول‌ جا گرفته بود و داشت توی گوشیش چت می‌کرد. چانیول منو رو روی میز گذاشت و با اخم نگاهی به مثلا رفیقش انداخت:"+ میشه حداقل حواست رو جمع کنی؟ مثل اینکه یادت رفته این ملاقات به‌خاطر خودته؟ بالأخره می‌خوای روی پول‌هایی که داری به دست میاری سر پوش بذارم یا نه؟"

انریو از بالای موبایل نگاهی به دوستش انداخت. چانیول خوش‌پوشی که حتما اگه بازیگر میشد هرهفته می‌رفت روی صفحه‌ی مجلات! انگشت اشاره‌اش رو زیر دماغش کشید و موبایلش رو توی جیب داخلی کتش انداخت:" می‌دونم اینجاییم تا به قول تو که گفته بودی برای پول‌شویی کمکم می‌کنی، عمل بشه...همونی که توی مهمونی بهم دادی تا توی نمایش برای جلب توجه نیکولو آمانیتی کمکت کنم...فقط نمی‌فهمم چرا وقتی خودت مدیرعاملی...باید با برادرزاده‌ات هم دیدن کنم؟...بعد اصلا چیزی هم اینجا هست که حواسم بهش باشه؟"

چانیول تمام مدت پوکر به رفیقش نگاه کرد و تحمل کرد تا لیوان آب جلوش رو توی صورت انریو نپاشه! اون واقعا نمی‌فهمید باید با خنگ‌ها چی کار کنه! کلافه دستش رو روی پیشونیش کشید و یقه‌ی کتش رو گرفت تا دستمالی در بیاره:"+ هنر آرنو...هنر! باید حواست به هنر باشه!"

perception language Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin