❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ آرزوی دروغ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
The way to make dreams, wishes and fantasies come true for those who believe... is the way to make lies come true...
راه واقعی کردن آرزوها، رویاها و خیالها برای واقبینها...راه حقیقی کردن دروغهاست...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
تاب داخل باغ واقعا تاب نبود. در واقع یه تخت بود که تاب هم بود. گل و گیاهها از روی طنابهای تاب به دنبال رویای آدمها بالا رفته بودن. شاید میخواستن رویاها رو قبل از رسیدن به آسمون به دام بندازن چون این باغ خودش بهشت بود. جایی که فرشتهها آرزوهای محال رو واقعی میکردن. بوی چمن خیس، خاک خیس و چوب خیس میاومد. چتری از برگها بالای تاب بود و زیباتر از هر پردهای نور خورشید رو کاور میکرد. شاید برای همين بود که پولدارها بدجنس و بیرحم میشدن...حرص برای پول میزدن و چیزی مانعشون نمیبود چون توی همین دنیا بهشت شخصی داشتن و نیازی به آخرت نبود.
ونی با تکالیف زیادش، خودش رو روی تاب پهن کرده بود و اینکه چه وقت از شب و روز بود یا چه وقت از سال مهم نبود. پاهاش رو در تضاد با هم تکون میداد و تند و تند تایپ میکرد، میخوند و مینوشت. باد میاومد و عطر گلها رو با خودش میآورد. صدای بازی باد بین گل و گیاههای باغ میاومد و بادیگارها مثل برفک روی مخ تلوزیون، منظره رو از حالت لطیف و دوستانه خارج میکردن. هوا به قدری خوب بود که افسردهها گریه کنن و الکی خوشها قهقه بزنن. ولی تنها کاری که ونی میکرد، انجام تکالیفش برای دانشگاه بود. از کِی شروع کرده بود، نمیدونست ولی دیگه آخرهاش بود. باید یک سری هم میزد به دانشگاه برای ثبتنام ترم تابستانی و این چیزها!
انگشتهاش متوقف شد و پاهاش از حرکت ایستاد. گردنش رو چرخوند و به صورت خوابیدهی ارباب نگاه کرد. پتو رو روی تن برهنهی ارباب بالاتر کشید و دوباره کارش رو ادامه داد. دیشب ارباب وراجِ پنهانِ فراری از لمس رو با چسبوندنِ موجی به انتهای صفات ارتقا داده بود به ارباب وراج فراری از لمس موجی!!
اون دستور داشت تمام طول مهمونی رو توی اتاقش بمونه و بیرون نیاد. اونم تقریبا تمام مدت رو با خواهرش حرف زد. البته بیشتر وینا گفت و اون گوش داد! خواهرش مثل همیشه شکلات و آبنبات و هرچی چیز شیرین که بود، میشد ولی ونی انگار خود گیرندهی تلخی روی زبون بود چون ذاتش هیچوقت دست از تلخ بودن نمیکشید. تلخی هم خوب بود. وینا همیشه قهوهی تلخ، کیک برونی و شکلات تلخ دوست داشت. علاقهی خورشید عجیب بود.
لبتاپ رو خاموش کرد و دستش رو روی گردنش کشید. انعکاس تصویرش رو روی صفحهی مانيتور سیاه میدید. یه چوکر با کلی جواهر قرمز...ظریف بود و کلی فلز باریک باریک از هر طرف رفته بودن تا دور جواهرها رو بگیرن. عکسش رو که برای خواهرش فرستاد، وینا گفت:" یه شاهکار زیبا! یک هنر دست خارقالعاده! ارباب خفنت...روح لطیفی داره!"
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...